قسمت سوم وپایانی

تهیه وتدوین: عزیز احمد حنیف

    استاد خليلي همانطوريكه به وطن بزرگ فرهنگي خويش عشق مي ورزد، گاهي به سراغ بزرگمردان انديشه وخيال رفته وارادت خويش را به آنان اظهار ميكند. طوريكه ضمن يكي از قصايد معروفش عنواني آرامگاه استاد سخن حضرت مصلح الدين سعدي شيرازي ميگويد:

جهان باشد چو دريايي كه پيدا نيست پايانش

حوادث موج غلطانش، مصايب جوش طوفانش

خرد در چنگ اين دريا بود چون كودك اعمي

كه گه افتد به دامانش گهي گيرد گريبانش

چو بار آرد معمايي كه اعماييست اجلالش

چه خيزد از دبستاني كه شد لالي سبق خوانش

فسون وحشت وهمي كشيده حلقه گوشش

فريب لعبت رنگي گشوده چشم حيرانش

كلاه وچتر اقبالش بود آكنده نخوت

حباب آسا به يك جنبش نه اين بر جاست ني آنش

نباشد آدمي جز مشت خاكي تر شده در خون

كه داده كار دانان قضا تركيب انسانش

زمشت خاك فرعوني نشايد گر كند آخر

شباني كرده وارونش عصايي كرده ويرانش

حريم سينه ها گر واشكافي كشته ها بيني

زچندين آرزوهايي كه كرده چرخ بي جانش

نخيزد زين حريم يأس جز فرياد محرومي

نتابد جز چراغ مرگ از طاق شبستانش

مگر برقي كه مي تابد زسوز سينه عارف

كه روشن مي شود گيتي به انوار درخشانش

دل عارف چه باشد مشرق فيض خداوندي

كه صد خورشيد بيرون تابد از طرف گريبانش

به ويژه حضرت سعدي امين ملك آگاهي

كه مي بالد سخن بر خويش از تعظيم عنوانش

صفير عرش مي آيد زگلبانگ ني كلكش

نسيم خلد مي خيزد زگلهاي گلستانش

سخن سازان ديگر را بود منت به يك ملت

بشر مي پرورد اين اوستاد اندر دبستانش

ادب آموز قرآني كه پيش معجز كلكش

فلاطون سر فرود آرد پي حرمت ز يونانش

خوشا شيراز وآن اقليم ذوق وسرزمين دل

كه شور عشق مي گردد بلند از كوه ودامانش

خوشا آن مرز حكمت خيز وآن مهد سخن پرور

خوشا خاك مصلّْي و غزالان غزل خوانش

به جاي سبزه وگل حسن مي جوشد ز بستانش

به سان لاله دل مي رويد از طرف بيابانش

خوشا آرامگاه حضرت سعدي كه مي سايد

فلك پيشاني تعظيم را بر خاك ايوانش

غباري را كه مي آرد صبا زان خاك عنبر بو

به جاي توتيا برچشم بنشانند مردانش

سزاوار نثار تربتش چيزي نمي بينم

سر وجان را چه مقدار است تا سازم به قربانش

به خود نازم كه در عهد شه صاحبدل افغان

به شعر نغز مي گردم در اين حلقه ثنا خوانش

    به همين ترتيب وطن ديني واعتقادي استاد بزرگوار خليلي مرحوم، فراخناي ديگر دارد: هركجا كه نام ونشان از اسلام ومسلماني است احساس صادق وعاطفه عميق اور ابر مي انگيزد، مجد وعظمت وعلم ودانش وآگاهي وبيداري مسلمانان اور ابه وجد مي آورد وزبان به ستايش وتحريض وتحريك آنان مي گشايد واز غفلت وعدم آگاهي ودوري آنان از حبل المتين دين ودر آويختن به دامان آن واين، سخت دردمند واندوهگين مي شود وپدرانه تحذير وبرادر وار تنبيه مي كند وهمچون اقبال لاهوری بزرگ، كافه مسلمانان را بر نيرنگ ها وترفندهاي استعمار در چهره شرقي وغرب آن آگاه مي سازد تا بدانند كه دير گاهيست پيكر ملت هاي مسلمان آماج تيرهاي زهر آگين وكشنده آنان است.

شاعر در ديار آورگي وغربت

    چندین سال پيش از وقوع كودتاي هفتم ثور 1357، به عنوان سفير در كشورهاي عربي خاور ميانه، ظاهراً از كانون فعاليت هاي سياسي دهه پنجاه وشصت دور گردانيده شد؛ اما اين دوري با آنكه به حكم مصلحت انجام گرفت او را از بسياري مسايل مورد علاقه اش از جمله دوستان، ياران ومحيط فرهنگي وجغرافيايي نيز دور كرد. بسياري از قصايد وغزليات وقطعات ورباعي هاي او كه در اين سالها سروده شده گوياي حالت تبعيد گونه اوست. كمتر شعري از اين دوران ميتوان يافت كه ياد يار وديار ومسايل فرهنگي واجتماعي وسياسي كشور مضمون اصلي آن نباشد وشاعر در عالم خيال با خاطرات خوشِ سالهاي وصال، رنج هجران را تسلي ندهد.

    پس از كودتاي هفت ثور 1357 واشغال رسمي كشور در ششم جدي 1358، فصل جديدي از آوارگي، غربت ودوری از وطن، در زندگي او گشوده شد. در اين گير ودار بسياري گليم خويش را از امواج سهمگين به سواحل دور دست برون بردند. خليلي نيز كه در روزگاران سفارت وداشتن حرمت وجاه رسمي، بي گمان دوره جديد، تلخ تر از زهر مي بود. سر انجام طبع حساس ودل پاره پاره از آوارگي، وی را به پشاور واسلام آباد كشانيد. استاد بزرگوار در يكي از قصايدش زير عنوان " گژدم غربت" از آوارگي و دوري از وطن شكايت سر ميدهد:

هر دم زند به رگ رگ جان نيشتر مرا

آوارگي ازين چه كند بيشتر مرا

اين چرخ سفله خو كه به هر در نشسته است

آخر نشاند همچو خودش در بدر مرا

در زير سايبان فلك، جاي امن نيست

تا شب شود به بالش راحت به سر مرا

پيري رسيد وهر نفس از ضربه هاي قلب

بيدار ميكنند به زنگ خطر مرا

از مرگ پيشتر كندم آب همچو شمع

اين قطره قطره خون كه چكد از جگر مرا

ترسم كه بار تن نتوانم به گور برد

گر زندگي گذارد ازين دير تر مرا

تا عيب هاي وي نكشم پيش چشم خلق

بنمود روزگار چنين كور وكر مرا

شادم زگوش خويش كه اينك نموده است

از حرفهاي زشت كسان بي خبر مرا

چشمم چه گفته بود به گوش ستاره دوش

كز چشمكش كنون ندهد درد سر مرا

مشكل كه درد و سوز دلم را كند بيان

بر جاي نامه تا نبرد نامه بر مرا

ياران! مرا بريد در آنجا كه آفتاب

از مهر بوسه ها زده برچشم وسر مرا

آنجا كه كوهسار فلك ساي شامخش

پرورده همچو جان گرامي به بر مرا

در پر تو چراغ فروزنده اخترش

شبها به كوي عشق شده راهبر مرا

آخر مرا فلك به شكر خنده مي كشد

زين سان كه داده تن به بلاي شكر مرا

غم بود ورنج ومحنت وزندان واشك وخون

هرتحفه اي كه داد جهان زين سفر مرا

بردند وسوختند وبه دشمن فروختند

گنجينه اي كه بود زلعل وگهر مرا

يعني كتابخانه ي ارزنده نفيس

تذكار جاوداني اهل نظر مرا

زين پس نيم به صحبت مردم نيازمند

اشك است وآه مونس شام وسحر مرا

من دامن خداي ندادم زدست خويش

عمري به در چو حلقه نشانيد اگر مرا

با پادزهر شعر دريغ است گفتنم

"آزرده كرد گژدم غربت جگر مرا"

    خليلي از روزي كه پشاور واسلام آباد را براي سر آوردن روزهاي غربت وآوارگي در كنار ديگر آوارگان بر گزيد گرمتر از سراسر عمر به كار در آمد. فعاليت هاي او را در اين دوره كه تا دم مرگ ادامه داشت به گونه هاي مختلف مي توان تقسيم بندي كرد كه برجسته ترين جلوه آن بازتاب كارنامه مجاهدان راه آزادي وطن در اشعار اوست. اقامت در پشاور واسلام آباد مفاهيم ديگري نيز براي خليلي داشت. در اين جا بادهاي شمال شرقي نه همان بوي نرگس را از جلال آباد با خود مي آورد بلكه عطر گلهاي خود روي دامنه هاي جنوبي هندوكش وكوهستان را نيز همراه داشت واو آنها را نه با نيروي خيال بل با مشام جان، اشتشمام ميكرد وبدينگونه دل شبهاي تار آوارگي را روشن ميكرد:

وطندار دلير من بنازم چشم مستت را

وطن در انتظار بازوي كشور گشاي توست

به خاك افگن به خون تر كن به ادش ده در آتش سوز

ازين بد تر چه ميباشد كه دشمن در سراي توست

نگاه آرزو مند وطن سوي تو مي بيند

ز فرياد تفنگت جز صداي حق نمي آيد

ز خيبر تا مدينه گوشها وقف صداي توست

شبي تاريك وبيم موج و گردابي چنين هايل

كجا دانند حال نا توانان را توانگر ها

وطن دار دلير من نگاهي كن به تاريخت

كه روزي افتخار دودمان آسيا بودي

وطفانهاي دهشت بار خارا كن نترسيدي

به پا استاده چون كوه بلندت جا به جا بودي

گفت با قبضه شمشير پيوند ازل دارد

خطا نبود اگر گويم تو شمشير خدا بودي

تو در سوزنده صحراها تو در توفنده درياها

به برق نيزه وشمشير شبها رهنما بودي

اگر باور نداري حرف من كز عشق مي لافم

به قبر رفتگانت گوش نه بشنو چها بودي

تو مرد بت شكن بودي تو مرگ اهرمن بودي

تو خورشيد زمين بودي تو فر كبريا بودي

وطندار برهنه پاي مظلوم دلير من

تو را مادر به شير گرم غيرت بار پرورده

خروشان رود ها كرده تو را مواج غوغا گر

تو را همچون عقاب مست خود كهسار پرورده

تو را آن قله هاي برف پوش آسمان آسا

به جاي بستر مخمل به سنگ خار پرورده

تو را تابنده اخترها به شبهاي هراس انگيز

پي پيكار دشمن ديده بيدار پرورده

تو را مادر به گهواره نهاده تيغ در پهلو

ز عهد كودكي شمشير جوهر دار پرورده

تو را در راه ايمان وفدا كاري وآزادي

دبستان بزرگ سيد احرار پرورده

    هر چند خروش رودهاي نيلاب وپنجشير وكابل در كناره هاي پشاور واسلام آباد فرو مي نشيند؛ اما ديدن آن براي خليلي ياد آور كف بر لب داشتن ها وخيزابهاي سركش ونواگر بود كه از سينه صخره هاي سركش كوهستان سر بلند او فرو مي لغزيد وغرش كنان از دل دره هاي پنجشير، سالنگ، پروان، كابل وپغمان وسروبي واسمار وجلال آباد وخيبر سرازير مي شد ونه تنها مردان بازگشته از ميدانهاي نبرد بلكه آب وباد نيز به شرح  كارنامه هاي افتخار آفرينان وطن او تر زبان بودند وخليلي اين همه را ترجمان بود. اين باد وآب براي او ياد آور تمام باغها ولاله زاران وبوستانها وروستاها وشهر ها وكوهها ودشت ها ودره هايي بود كه وي از هريك هزاران تصوير وتصور زنده با خود داشت واينكه همچون عاشقي مهجور با لحظه لحظه آن خاطره ها ورازها مي گفت، از اين مكاشفه وراز ونياز توش وتوان مي يافت وشكوه وناله در الفاظ وكلمات وبيت هاي او به خشم وخروش وآتش بدل ميشد.

    با تجربه وآگاهي اي كه از مردم ديار خويش وتاريخ آن داشت پيروزي هموطنانش بر ضمير روشن او، امري مسلم بود. بدينگونه صبح درخشان آزادي را نزديك مي ديد، از اين روي ذره اي نوميدي در كلام وسخن وانديشه او راه نداشت:

اي خوشا آن لحظه كه افتم سايه آسا بر زمين

در فروغ آفتاب روشن ديوار خويش

بوسه ها بستانم از خاكي كه پرورده مرا

دركنار مهر جان افزاي مادر وار خويش

بر لب خندان نيلابش نمايم شست وشو

از دلي چون آيينه هر صبحدم زنگار خويش

زان عقاب سالخورده باز پرسم قصه ها

تا سرايد شب به من از قصه اعصار خويش

باز گويد زان وطنخواهان كه همچون خاره سنگ

تن سپر كردند پيش دشمن خونخوار خويش

شد هزاران سر به سان گوي غلطان بر زمين

ليك نگذشتند چون شير از سر يك خار خويش

خرد شد در پاي كهسار عظيم شامخش

سيل دشمن  با طلسم شوم استعمار خويش

جايگاه خليلي در انديشه چند شاعر ونويسنده معاصر

    بنا به سابقه آشنايي كه نويسندگان وفضلاي گرانمايه افغانستان وهمچنين اساتيد ارجمند ايران به فضايل علمي وادبي استاد خليلي دارند فرازهايي از سخنان ايشان را ياد آور ميشويم كه در مقدمه چاپ هاي جديد ديوان وي آمده است:

    عبد الرحمن پژواك سفير كبير ورئيس نمايندگي دايمي افغانستان در سازمان ملل متحد زمانيكه از چاپ گزيده هاي استاد خليلي در تهران آگاهي مي يابد، خوشي ومسرت سراسر وجود او را فرا ميگيرد چنانچه خود ميگويد:

    خليلي وشعر وي را بايد مانند هر شاعر در پرتو آگاهي از محيط، زمان، سير زندگي وتأثير بر افكار واحساسات او ديد. خليلي در أغوش عشرت ونعمت فراوان زاد وشير زندگي را از پستان لذت مكيد تا آنكه روزگار او را به آلام حيات آشنا ساخت. اين آشنايي آغاز آموزش حقيقي وي بود زيرا آنچه مي آموخت از بزرگترين معلم انسان يعني درد و مصيبت بود. شاعر در پيكر كاينات، نهفته هاي بزرگ وزيبا را مي جويد وراه خود را در رگهاي درد ولذت اين پيك عظيم مي پويد. در اين رگها جوي هاي شير ودرياهاي خون روان اند. شعر خليلي، گاهي افسانه آن جوي شير وگاهي پيام اين درياي خون است.

    راه زندگي او نشيب وفراز فراوان داشته وسير احساس وي چون بحر مواج است. روح وي به اضطراب غريبي گرفتار است كه چون درياي عظيمي مي خروشد واز بستر افراد حيرت آوري گاهي به ساحل خنده هاي خنده آور و زماني به كنار گريه هاي گريه آور مي غلتد. اين دريا ساحل آرام را نمي شناسد. شعر او مظهر اين حال است. در اين كار خليلي تنها شاعر عصر خود نيست بلكه شاعر ديروز وامروز است. تأسي وي از گويندگان باستان دليل احترام وي به عظمت مقام سخن در گذشته بر افتخار كشوري است كه گهواره شعراي بزرگ زبان دري بوده ودر زندگي ابدي خود در آغوش آن خفته اند.

محترم پژواك ضمن مكاتبه منظومي عنواني خليلي گفته است:

مرا از جور اي چرخ ستمگر       بسي شبهاي بد بگذشته بر سر

ولي آن شب ز دل بيرون نگردد    مرا دل، زنده باشد تا كه در بر

شبي كز تيرگي ي ابر مظلم            نه از ماه بُد سراغي ني ز اختر

همه رخشنده انجم در ته ابر          نهان چون در ته درياست گوهر

ويا چون دختران مست كوچي        نهان گرديده در قيرينه چادر

پري زادان رومي چهره رفته           به دست زنگيان زشت پيكر

چه شد آن مشعل گيتي فروزش      چه آمد آسمان را باز بر سر

شبي تاريك تر از قعر دريا              زسيل ناگهاني سهمگين تر

به مرگ روشني آن شب تو گفتي      سيه پوشيده گيتي پاي تا سر

اگر عشق زليخا بود ويوسف             نمي زد هيچ كس را هيچ كس در

اگر تاج سليماني به هدهد         همي دادي نيارستي زدن پر

به همين ترتيب ميرسد به اصل مطلب كه رسيدن كتاب منتخبات استاد بزرگوار خليل الله خليلي است كه جديداً به زيور چاپ آراسته گشته است:

به ناگه برق اميدي درخشيد          فروزان كرد بر من تيره منظر

پس آنگه داد در درستم كتابي        خجسته نامه و بگزيده دفتر

چو در، بر دل ترا نوميد گردد           بخواني نامه اي اميد پرور

دو همدم جو ازين فرخنده نامه         دل سوزنده اي وديده اي تر

يكي درد ويكي سوز ومحبت           درين نامه دو پيغام است مضمر

گرامي شاعري آنرا نوشته                كه بر وي ناز بايد كرد كشور

اگر شعر است كشور اوست شاهش     اگر شعر آسمان است اوش اختر

به جاي فرخي سيستاني                   نمي بينم كسي را زوي برتر

ميان نغمه سنجان سنايي                  نمي بينم كسي را زوي خوشتر

حدود كشور رزتشت وهرمزد                ندارد هيچ زو آتش زبان تر

خليلي شاعر ايام ما نيست                       كه هست او بيشتر از ما معمر

خليلي شاعر ايام ما نيست                          كه در شعر است وي از ما جوانتر

خليلي شاعر ديروز وامروز                          شده در شعر از فردا فراتر

خيال شعر او از دل برون كرد                      همه انديشه هاي زار وابتر

نشايد بيش ازين دنبال گردد

سخن هاي سخنور با سخنور

    استاد خليلي زمانيكه اين سروده جناب پژواك برايش مواصلت مي ورزد احساسات عميق خويش را ضمن چكامه اي چنين بيان ميكند:

بادهاي مهرگاني بر وزيد از كوهسار

مهرگاني بادها فرخ نمايد روزگار

آبها شد آسماني آسمان شد آبگون

برگ ها شد زعفراني بادها شد زرنگار

بوستان چون باستاني بلخ گشته پر درفش

باغبان آذين ببسته بلخ را جمشيد وار

همچو گوهرهاي غلتان بر يكي جام بلور

بازي اختر به روي آب هاي نقره كار

سايه اشجار با هر قطره در راز ونياز

پر تو مهتاب با هر ذره در بوس وكنار

بر لب نيلاب نغمه بر لب من سوز آه

نغمه او رح پرور ناله من شعله بار

او زمستي آرميده من به خود اندر ستيز

او گريبان پرگهر من اشك خونين در كنار

ياد ايام گذشته يك به يك آورد باز

رنج هاي زندگي را پيش چشمم پرده وار

شب به پايان آمد وناگاه پيدا شد زدور

بر فراز شاميانه پرتو صبح آشكار

دره گرديد از سپيدي سر به سر درياي نور

آب شد از روشنايي يك قلم آيينه وار

از گريبان افق گرديد غلتان جوي شير

كوه در دامان آن بنهاد سر را طفل وار

كودك طبع من از آن آسماني جلوه ها

گشت يكباره برون از دستگاه اختيار

خاكيان مسحور آثار بديع فطرتند

مي ربايد دل زكف اين طرفه نقش شاهكار

منظر مرموز گردون در سكوت بامداد

از جهان ديگري باشد بشر را ياد گار

از جهاني كاين جان با اين همه پهناوري

در قبال وسعتش كوچك نمايد ذره وار

اندرين انديشه ها بودم كه آمد ناگهان

رازدار كوي جانان حامل پيغام يار    

آنكه باشد جيبش از اشعار شيوا پر گهر

آن كه باشد دامنش از نثر رنگين چون بهار

چون كليم طور معني، طوطي گوياي راز

نامه اي آورد بيرون از گريبان صبح وار

نامه اي در حرف حرفش آتش دل مشتعل

نامه اي از سطر سطرش سوز باطن آشكار

نامه پژواك اعني شاعر فحل جوان

شاعر روشندلي آتش زبان وسحركار

آن كه خيزد شور عشق از خامه اش جاي صرير

وانكه ريزد مشك تر از نخل كلكش جاي بار

آتشين گشته نوايش با نواي سرخ رود

تيزبين گشته نگاهش با عقاب كوهسار

شاعري آموخته در پاي شمشاد جوان

با سپين غر كرده پيمان سخن را استوار

كاروان فرخي رفت آن جرس ها شد خموش

وان نواها شد نهان در پيچ وتاب روزگار

در فروغ خامه وي مي كنم اكنون سراغ

آتشي زان كاروان گر مانده باشد يادگار

رازهاي سامري را مي شكافد با قلم

معجز موسي نمايد چون فتد كلكش به كار

باستاني شيوه ها آميخته در سبك نو

با دو شيوه مي نمايد در معاني ابتكار

آرزوها در دلش روشن چو آب اندر گهر

دردها در سينه اش پيچان چو دود اندر شرار

نثر من در پيش نثرش چون خزف پيش گهر

نظم او پهلوي نظمم همچو گل پهلوي خار

دكتر لطف علي صورتگر يكي از استادان دانشگاه تهران و از دوست داران وشيفتگان استاد خليلي در مورد وي ميگويد:

    استاد خليلي شاعر گرانمايه افغانستان كه بنا به اقتضاي طبعيت وآب وهوا و وضع كوهستاني آن كشور بايد دلي به صلابت پولاد وسخني كه غرش آبشارهاي آن ديار را به خاطر آورد، داشته باشد وآهنگهاي لطيف ونوازنده كه سخن از عشق ومهجوري ومشتاقي در آنها برود با كلام وي سازگاي نداشته باشد، اما شاعر افغاني كه در همه چيز آزادي فكر وعقيده دارد وجهاني از جهان طبيعت زيباتر خلق ميكند اين قاعده كلي را به هم زده است وديوانش مشحون از ابياتي است كه لطف وطراوت، نسيم ملايم بهاري ونازكي ورقت عواطف دوشيزگان تازه به شوهر رفته را به ياد مي آورد و با دل آدمي راز ونيازهاي گرم ودوستانه دارد. اشعارش مانند ابيات جلال الدين محمد دل را به رقص مي آورد ومانند سنايي با احساسات آدمي انس وآميزش دلپذير دارد. تازگي وجواني از ابياتش مي چكد وكلماتي را كه دراختيار دارد به چالاكي اسپان تيز پي، پهنه معاني را در مي نوردند.

استاد بديع الزمان فروزانفر در مورد استاد خليلي ميگويد:

    شاعر دلي حساس وپر شور دارد واين شور وهيجان گاهي در صورت كلي تر يعني دلبستگي به روابط انسانيت ويا جهان اسلام وگاه در لباس عشق به وطن جلوه گر مي شود واز اين قبيل است آنچه در مدح ويا رثاي دوستان خود سروده است. وفا وحسن عهد وجوانمردي وظريف طبعي ونكته سنجي از صفات خاصه اوست.

    استاد سعيد نفيسي در مورد مي نويسد: پيش از آنكه به ديدار خليلي نايل شوم ورابطه اي ناگسستني با او به همه زنم سه مجلد كتاب آثار هرات كه احاطه سرشار وي را در تاريخ مي رساند نصيب من شده بود ومي دانستم با دانشمندي متبحر روبه رو خواهم شد.

    از نخستين روزي كه با او رو به رو شدم لطف طبع وسيماي جاذب ومردمي ومردانگي وكرامت نفس وقريحه سرشار وروي گشاده وي چنان مرا فريفت كه وي را در عداد مردان نادري كه در اين سوي وآن سوي جهان ديده ام ميشمارم ويقين دارم كساني كه از اين نعمت ديدار بر خوردارشده اند بامن از هرحيث همداستانند.

واين هم از استاد خليلي:

يارب سوزي كه جسم وجان را سوزم

                        اين كارگه سود وزيان را سوزم

يك شعله جانسوز كه در آتش آن

                        خود را سوزم هردو جهان را سوزم

                        ******

يارب دردي كه ناله آغاز كنم

                        شوري كه سرود شوق را ساز كنم

چشمي كه به سوي خويش چون باز كنم

                        آن گمشده را ز دور آواز كنم

                        *****

تا صبح دل افروز نيايد بيرون

                        از پرده شب روز نيايد بيرون

تا شمع در اين بزم نگردد روشن

                        پروانه جانسوز نيايد بيرون

                        *****

اي حاكم كارگاه ايمان رحمي

اي خالق ابر وباد وباران رحمي

بر خشكي چهره ي يتيمان رحمي

                        بر سيل سرشك بينوايان رحم

                        *****

اي باد بهار گر چه روح افزايي

                        جان بخش ودل افروز وچمن پيرايي

بر گلبن من گلي نخندد هرگز

                        صد بار اگر روي و صد بار آيي

                        ****

اي چشمه چرا اين همه بيتاب شدي

                        لرزان وسراسيمه چو سيماب شدي

در محفل آتش نفسان دل خاك

                        آيا چه شنيدي كه چنين آب شدي

                        *****

الهي! اشك چشمي، سوز آهي

                        فروزان خاطري، روشن نگاهي

زهر سو بسته دش درهاي اميد

                        كليدي، رخنه اي، راهي، پناهي

                        ****

الهي! هرچه شايان است آن كن

                        نمي گويم چنين كن يا چنان كن

چه داند بنده اسرار خداوند

                        خدا را، هرچه مي زيبد همان كن

                        ****

الهي! بنده ات را همت آموز

                        لبش را از نياز غير بر دوز

اگر ممنون خلقش مي نمايي

                        به خاكش افكن ودر آتشش سوز

                        *****

الهي! پير گرديدم عصايي

                        زمنزل دور ماندم رهنمايي

شبي تاريك ودزدان در كمينگاه

                        فروغ مشعلي، بانگ درايي

الهي! خلوت دل خانه كيست؟

                        حديث عاشقان افسانه ي كيست؟

اگر گنجينه عشقت نباشد

                        دل مهجور ما ويرانه ي كيست؟

                        *****

الهي! راه دادي ديگران را

                        كه بگشايند راز آسمان را

ز ره واماندگان را هم تكاني

                        كه بگذارند اين خواب گران را

                        *****

الهي! رايگان مگذار ما را

                        به دست اين وآن مگذار مارا

كرم پروردگانيم اين خداوند

                        به لطف ديگران مگذار مارا

                        *****

الهي! رند مستي را ببخشاي

                        به عصيان، پاي بستي را ببخشاي

خليل بت شكن را هركه بخشد

                        خليل بت پرستي را ببخشاي

                        *****

الهي! ابتلاي بندگان چيست؟

                        كرم پروردگان را امتحان چيست؟

كسي كاينجا به صد دوزخ بسوزد؟

                        در آنجا باز در نارش مكان چيست؟