پیامبر از دیدگاه اقبال
عزیز احمد حنیف
پیش نوشت
می خواستم این مقاله ناچیز را به مناسبت یک صد و سی و چهارمین سالروز تولد فرزند گرامی شرق، متفکر، اندیشمند، شاعر و فیلسوف مسلمان، علامه دکتر محمد اقبال، معمار تجدید بنای تفکر اسلامی و طراح نهضت ضد غرب زدگی و منادی شعار بازگشت به قرآن و بازگشت به خویشتن، قبل از تاریخ نهم نوامبر 2011 برابر با هژدهم عقرب 1390 هجری خورشیدی، خدمت دوست داران این بزرگمرد اندیشه و عرفان تقدیم کنم، اما گرفتاری های زمان و فرارسیدن عید سعید قربان سبب شد که چند روزی به تعویق افتد؛ بدین جهت، از دوستانی که این مقال را می خوانند، صمیمانه پوزش می خواهم.
لازم به یاد آوری است، آنچه را که در پایان مشاهده می کنید، به روش رساله «از عقل تا به عشق» که در شرح و تفسیر مقدمه اسرار خودی به دوست داران و ارادتمندان علامه اقبال چندی قبل تقدیم کردم، نوشته شده است. و اگر خداوند بخواهد تصمیم دارم رساله ای را زیر عنوان «شرح داستانها و حکایات در اسرار خودی و رموز بی خودی» آماده سازم که انتخاب همین روش برای نسل جوان امت به خصوص دانش آموزان دوره ی دانشگاهی در افغانستان، فکر می کنم آسانتر است.
بنا بر این مقاله کنونی، بخشی از آن رساله بنده خواهد بود که به همین روش ساده و آسان، داستانها و حکایات را در مجموعه های مثنوی اسرار خودی و رموز بی خودی شرح و بررسی خواهیم نمود.
لازم به یاد آوری است که این مقال می تواند بخش اول از دو قسمتی باشد که یکی «ار مغان حجاز» و دومی قصیده ای که شامل شصت و چند بیت در نعت رسول مقبول سروده و در اخیر مجموعه «پس چه باید کرد ای اقوام شرق» آنرا جا داده است؛ به گفته جاوید اقبال: «اقبال وقتی برای دور سوم معالجه برقی به بهوپال رفته بود به تاریخ سوم اپریل 1936 (دوسال پیش از وفات که سخت از مریضی شکایت داشت) شب هنگام در شیش محل خوابیده بود که سر سید احمد خان را در خواب دید و این نامه تاریخی را عنوانی سر رأس مسعود نوشت: "شب سوم اپریل وقتی که در بهوپال بودم، من جد (پدر بزرگ) شما را در خواب دیدم. او به من گفت که راجع به مریضی و بیماری در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و سلم عرض کنم. من در همان حال بیدار شدم و چند بیت شعر به عنوان تقدیم به حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و سلم به زبان فارسی نوشتم که مجموعاً شصت بیت بود. پس از برگشتن به لاهور احساس کردم که این یک نظم کوچکی است و اگر در قسمت آخر یک مثنوی بزرگ بشود، بهتر خواهد بود. الحمد لله که این مثنوی نیز به پایان رسیده است. من هرگز فکر این مثنوی را هم نمی توانستم بکنم. به هر حال اسم این مثنوی "پس چه باید کرد ای اقوام شرق" خواهد بود». (جاویدان اقبال/114).
پس این قصیده اقبال ایجاب بحث مستقلی را می کند که اگر خداوند توفیق عنایت بفرمایاد، بخشی از مقال بنده در باب «پیامبر از نظر اقبال» خواهد بود. هم چنان مجموعه «ارمغان حجاز» که یک قسمت آن به زبان اردو است و تقریباً دو قسمت آن به زبان فارسی دری، می سزد که زیب عنوانی از نوشتار بنده در این باب باشد. از خداوند توفیق عمل می خواهم.
پیامبر گرامی اسلام در «اسرار خودی»
ای که بعد از تو نبوت شد به هر مفهوم شرک
بزم را روشن ز نور شمع عرفان کرده یی
از آنجایی که اقبال بزرگ در اندیشه و عرفان پیرو مکتب مولانا جلال الدین محمد بلخی است در مجموعه مثنوی اسرار خودی که آن هم در حقیقت مانند دیباچه ای است بر مثنوی بزرگ مولوی معنوی در عصر جدید، چنانچه خود به این حقیقت فخر ورزیده و می گوید:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه ی عصر کهن او
به دور فتنه ی عصر روان من
با تقلید از مرشد گرامی اش «همانطوری که مولانای رومی قصه ی «نی» را در مثنوی معنوی از زمان خلقت آدم آغاز می کند و از حکایت ها و شکایت های آن، در درازنای تاریخ بشر سخن می گوید؛ علامه اقبال که پیرو مکتب اوست، در مجموعه ی مثنوی اسرار خودی خواسته است، داستان «خودی» را از ظهور پیامبر بزگوار اسلام صلی الله علیه و سلم آغاز کند. مولانای بزرگ، در دیباچه ی مثنوی معنوی، آفرینش آدم را به عنوان «پیش درآمد» مورد بحث قرار می دهد و بعد از آن در شش دفتر، ضمن حکایات وامثال بی سابقه وعجیب وغریب، از سرگذشت وسرنوشت اولاد آدم به گونه ای خاص صحبت می کند. اقبال با در نظر داشت مصلحت و نیازمندی عصر خود، قصه را از زمان طلوع خورشید نبوت پیامبر اسلام و نزول قرآن کریم آغاز می کند:
راه شب چون مهر عالمتاب زد
گریه من بر رخ گل آب زد
از دیدگاه این دو اندیشمند بزرگ مسلمان، تاریخ بشر به دو قسمت تقسیم شده است که قسمت اول آن از آدم تا خاتم است و قسمت دوم آن از خاتم تا روز رستخیز.» (از عقل تا به عشق، اثر مؤلف، ص7).
اقبال بزرگ، کتاب اسرار خودی را با پیروی از مرشد روشن ضمیر رومی، بدون حمد و ثنای الهی و درود به روح پیامبر و اهل بیت و یاران و سایر وفاداران امت، چنانچه گذشت به شعری آغاز می کند که اشاره به ظهور و بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم است: «آنگاه که روزهای سیاه بشر و شبهای تاریک ظلم و بدبختی انسان به پایان رسید و پیامبر انسانیت به سان خورشید جهانتابی از افق مشرق (جزیره ی عرب) ظهور کرد، احساس تازه ای در وجود اولاد آدم زنده شد» (همان:ص7) و مفاهیم انسانی تعریف دیگری به خود گرفت.
این کار اقبال، بر خلاف تمام شاعران و اندیشمندان مسلمان در ظاهر امر، خلاف ورزی از سنت فرهنگی اسلام را نشان می دهد اما وقتی به احساس و ارادت بیش از حد شاعر نسبت به پیامبر و اهل بیت و صحابه کرام در خلال اشعارش بر می خوریم، به خوبی در می یابیم که شاعر در مقام عشق و محبت، از باب حیا و عجز، نمی خواهد به طور مستقیم از محبوب نام ببرد؛ چنانچه در بیتی به حضور خداوند دعا می کند که گناهانش را از نگاه دوست پنهان کند:
تو غنی از هردو عالم من فقیر
روز محشر عذر های من پذیر
گر حسابم را بگیری ناگزیر
از نگاه مصطفی پنهان بگیر
با همین روش و با پیش زمینه ای بس دلنشین و زیبا، مثنوی اسرار خودی آغاز می شود تا آنکه به داستان دلنشین حضرت ختمی مرتبت می رسیم؛ این نخستین داستانی در اسرار خودی است که اقبال خواسته است، ارادت و محبت عاشقانه خود را به پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم است که نردبان عشق را تا ماورای آسمانها، پله پله پیموده است، بیان نماید.
طایر اندیشه اقبال زمانی به شاخه باغستان نبوت پایش می رسد که در تلاش و جستجوی خود برآمده و جرقه های آتشینی از عشق را در نهاد خاکین آدم دریافته است.
نقطه نوری که نام او خودی است
زیر خاک ما شرار زندگی است
شاعر معتقد است که پایه های «خودی» (شناخت خود، خدا و هستی) از راه عشق به محبوب حجازی در نهاد انسان استحکام می یابد؛ و عشق و محبت به پیامبر از طریق پیروی کامل سنت آن حضرت صلی الله علیه و سلم به دست می آید و این یگانه راهی است که خدای هستی هم، انسان را دوست می دارد؛ همانطوری که در آیه مبارکه 31 از سوره آل عمران می آید: «بگو اگر می خواهید خدا را دوست داشته باشید پس پیروی از (سنت) من کنید، خداوند شما را دوست خواهد داشت».
به باور اقبال، آتشی که از عشق به پیامبر در نهاد آدمی مشتعل می گردد، دارای خصوصیت های ذیل است:
از محبت می شود پاینده تر
زنده تر، سوزنده تر، تابنده تر
· پایندگی: به این مفهوم که با رسیدن به مقام عشق، انسان از قید زمان ومکان بیرون می گردد و جاودانه می شود؛ دیگر بدون هیچ گونه خوف وتشویشی می تواند ابراهیم وار بیباکانه در میان شعله ها نشیند و به سان موسی به تنهایی به مصاف فرعون و هامان و قارون و تمام طاغوتان عصر، برود و مانند پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و سلم در مقابل جهل وشرک ایستادگی کند و مسیر تاریخ را تغییر دهد؛ اینها نمادی از جاودانه گان اند که مرگ در آستان ایشان سر فرو نهاده است. اقبال بزرگ در بیتی به حضور خداوند عرض می کند:
به آن بالی که بخشیدی پریدم
به سوز نغمه های خود تپیدم
مسلمانی که مرگ از وی بلرزد
جهان گردیدم و او را ندیدم
· زنده تر: وقتی این عشق آتشین در خانه ی قلب جا می افتد، آدمی چنان احساس نیرومندی می نماید که خود را در مقام نیابت الهی می پندارد وهمه عالم را در محور خود می چرخاند؛ طارق بن زیاد وقتی سفینه ها را در کنار دریای اندلس سوخت، مجاهدان اسلام بالای وی انتقاد کردند که «کار تو به نگاه خرد خطاست» به خاطری که ترک اسباب از نظر شریعت اسلامی روا نیست. «خندید و دست خویش به شمشیر برد و گفت/ هر ملک ملک ماست که ملک خدای ماست». نیروی حیات در وجود آدمی چنان زنده می شود که خود را میراث دار تمام روی زمین می پندارد و آنرا از دست دیگران فتح می کند:
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
مسجد من این همه روی زمین
الآمان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن به دست دیگران
سخت کوشد بنده ی پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ای که از ترک جهان گویی مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن از او وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گویی به صید خود بهل
· سوزنده تر: وصف سوم عشق آتشینی که از محبت مصطفی در قلب آدمی زنده می شود، سوزنده گی است؛ به این مفهوم که وقتی زبانه می کشد تمام خس و خاشاکی که بر باطل استوار است، را طعمه خود می سازد و انسان را به تلاش و تحرک وا میدارد.
· تابنده تر: تابنده گی و درخشنده گی عبارت است از همان نور الهی در قلب مؤمن که آدمی در روشنی آن حرکت می کند؛ خداوند در فطرت آدمی، نوری را به ودیعت نهاده است که می تواند از طریق شریعت اسلامی آنرا روشن نماید.
شاعر در گلشن راز جدید، ضمن پاسخ به سؤال اول در باره ی تفکر از نور در وجود آدمی یاد می کند:
درون سینه ی آدم چه نور است
چه نور است اینکه غیب او حضور است
چه نوری جان فروزی سینه تابی؟
نیرزد با شعاعش آفتابی
به خاک آلوده و پاک از مکان است
به بند روز و شب پاک از زمان است
شمار روزگارش از نفس نیست
چنین جوینده و یابنده کس نیست
در او هنگامه های بی خروش است
در او رنگ و صدا بی چشم و گوش است
دو عالم می شود روزی شکارش
فتد اندر کمند تابدارش
این نور فطری چنانچه در داستان ملاحظه می کنیم، به عشق و محبت به آنحضرت صلی الله علیه و سلم پیوند دارد:
فطرت او آتش اندوزد ز عشق
عالم افروزی بیاموزد زعشق
این عشق را از تیغ و خنجر باک نیست به خاطری که اصل آن از آب و خاک و باد نیست؛ به همین دلیل است که با آنانی که نمی توانند خود را از آب و باد و خاک برهانند، هیچگاه دست آشتی نمی دهد:
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست
اصل او از آب و باد و خاک نیست
و هر آنچه از گیر و دار و کشمش در میان فرزندان آدم از روزگار نخست آفرینش تا حال جریان دارد، به نوعی به جوهره عشق در فطرت آدمی بر می گردد:
در جهان هم صلح و هم پیکار عشق
آب حیوان، تیغ جوهردار، عشق
با یک نگاه عاشقانه، سنگ خارا شق می شود و پرده از حق و حقیقت جهان هستی برداشته می شود:
از نگاه عشق خارا شق بود
عشق حق آخر سراپا حق بود
شاعر تا اینجا وقتی از عشق سخن می گوید، می خواهد به مخاطب خود صمیمانه پیشنهاد می کند که:
عاشقی آموز و محبوبی طلب
چشم نوحی قلب ایوبی طلب
گفته شده است که نوح علیه السلام آنقدر به حضور خداوند اشک می ریخت که زیر چشمانش مانند جوی آبی فرو رفتگی دیده می شد؛ در برخی روایات آمده است که سه صد سال گریه کرد و به همین مناسبت از طرف خداوند به نوح (نوحه کنند) ملقب گردید، در حالی که نام اصلی اش «عبدالجبار» یا «عبدالاحد» بوده است. همانطور: قلب ایوب، همان قلبی است که برای شکیبایی و استقامت در راه الهی مثال زده می شود. سؤال اینجاست که چگونه آدمی می تواند به این مأمول دست یابد؟ شاعر پاسخ می دهد:
کیمیا پیدا کن از مشت گلی
بوسه زن بر آستان کاملی
آنچنان که مولانای روم بر آستان شمس الدین تبریزی بیباکانه بوسه زد وصمیمانه و صادقانه سر به ارادت نهاد و تمام هست و بودش را که در خلال چندین سال از راه خرد به دست آورده بود، در برابر عشق یکسره قمار کرد، تا شمع خود را سر از نو روشن کرد و چنان درخشید که تمام عالم هستی را فرا گرفت:
شمع خود را همچو رومی بر فروز
روم را در آتش تبریز سوز
بعد از این مقدمه، شاعر می خواهد آهسته آهسته به اصل مطلب نزدیک شود و قریه معشوق را برای عاشق سرگشته نشان دهد؛ سخن به جایی رسیده است که عاشق در تلاش معشوق سر به کوه و بیابان باید زد و خاک بر سر پاشید و از جان گذشت؛ و شاید عاشق فکر کند که کوی معشوق کجاست؟ و راه رسیدن به آن، چقدر پر خم و پیچ و دشوار است؟ شاعر می گوید: کوی معشوق آنقدر بعید نیست اما به خاطر رسیدن به آن، فاصله های زمان و مکان را از بین باید برد:
هست معشوقی نهان اندر دلت
چشم اگر داری بیا بنمایمت
این سفر، سفر به دنیای دل و منزلگه اصلی انسان است؛ اقبال بزرگ ضمن پاسخ به سؤال هفتم در گلشن راز جدید می گوید:
اگر چشمی گشایی بر دل خویش
درون سینه بینی منزل خویش
سفر اندر حضر کردن چنین
سفر از خود به خود کردن همین است
ز ماهی تا به مه جولانگه ماست
مکان و هم زمان گَرد ره ماست
کسانی که معشوق دل را در می یابند، اشراق و شهود قلبی به آنها دست می دهد و مورد محبت الهی قرار می گیرند و نیروی عشق با همان خصوصیاتی که پیشتر گذشت، در وجود آنها متبلور می شود؛ این دسته از عاشقان، در جوامع بشری مانند نخستین تربیت یافتگان مکتب نبوی، نمونه های کامل انسانیت می باشند:
عاشقان او ز خوبان خوب تر
خوشتر و زیباتر و محبوب تر
این دست از عاشقان دریا دل، آنقدر بزرگ منش و بی نیاز در عالم هستی اند که با ثریا پادرازی می کنند:
دل ز عشق او توانا می شود
خاک همدوش ثریا می شود
آنچنان که مرده خاک سرزمین حجاز، از برکت بذر همین دانه ی عشق بود که به حرکت در آمد و تاریخ را دگرگون کرد:
خاک نجد از فیض او چالاک شد
آمد اندر وجد و بر افلاک شد
عشق سرشار شاعر به پیامبر، سبب شده که سرزمین وی را هم دوست داشته باشد، چنانچه آخرین مجموعه شعری اش را که به زبان های اردو و فارسی سروده است به نام «ارمغان حجاز» نام گذاری کرد. در جایی می گوید:
از دم سیراب آن امی لقب
لاله رست از ریگ صحرای عرب
حریت پرورده آغوش اوست
یعنی امروز امم از دوش اوست
او دلی در پیکر آدم نهاد
او نقاب از طلعت آدم گشاد
محمد بقایی ماکان، می گوید: «اقبال چنانکه خود می گوید، پیوسته حضور پیامبر را در کنار خود حس می کرده، طوری که گاه غم دل را برایش شرح می داده است:
با خدا در پرده گویم با تو گویم آشکار
یا رسول الله، او پنهان و تو پیدای من
او در یکی از مکتوباتش می نویسد: «اعتقاد من آنست که پیامبر هنوز زنده است ومردم این زمانه می توانند مانند همچون صحابه در زمان او، از وی الهام بگیرند». (شرار زندگی/202).
در اینجا مقدمه شاعر در حالی به پایان می رسد که عقل و عاطفه و روح و روان شنونده را به عظمت و شکوه و جلال محبوب جذب کرده است؛ شاعر آنقدر به محبوب دلبستگی نشان می دهد که تا حال از فرط محبت و کمال ارادت و احترام وعشق به وی، نامی از وی نبرده است؛ حال مناسب می بیند که بگوید:
در دل مسلم مقام مصطفی است
آبروی ما ز نام مصطفی است
این شعر می تواند اشاره به حدیثی از حضرت عمر بن خطاب باشد که فرمود: «پروردگار ما را به اسلام عزت داده است، تا وقتی که رشته دین را رها نکنیم، با عزت خواهیم بود، هرگاه رشته دین را از دست دادیم، همان روز سر افکنده و ذلیل خواهیم شد».
اندیشمند بزرگوار علامه سید ابوالحسن ندوی در باب ارادت اقبال به پیامبر می نویسد: «اقبال راز موفقیت و پایه داری در برابر تمدن غرب را در ارتباط روحی و محبت عمیق با رسول الله صلی الله علیه و سلم می داند، بدون شک محبت، بهترین محافظ و پاسدار دل است و هرگاه در قلبی جای گرفت، آن قلب، غیر از محبوب، دیگران را نمی پذیرد». (شگفتی های اندیشه اقبال/50). اقبال در خطاب به پیامبر صلی الله علیه و سلم می گوید:
مرا این سوز از فیض دم توست
به تاکم موج می از زمزم توست
به چشم من نگه آروده ی توست
فروغ لا اله آورده ی توست
خجل ملک جم از درویشی من
که دل در سینه ی من محرم توست
علامه ندوی علاوه می کند: «شاعر در اسرار خودی ارزش ها و اصول بنیادی زندگی اسلامی را بر می شمارد و از آن میان، ارتباط دایم امت را با نبی گرامی آن، ذکر می کند و چون از پیامبر یاد می کند قریحه شعری او طغیان کرده و بی ساخته زبانش به مدح و ثنای آن حضرت صلی الله علیه و سلم جریان می یابد». (همان/50).
طور موجی از غبار ناقه اش
کعبه را بیت الحرم کاشانه اش
در این بیت اشاره به کوهی می کند که در دامنه وادی سینا واقع است وحضرت موسی علیه السلام در آنجا به راز و نیاز با خدایش می رفت؛ شاعر اشاره می کند به اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم هنگام معراج به آسمانها وقتی با براق از مکه به سوی مسجد اقصی حرکت کرد، از کوه طور و وادی سینا چنان گذشت که گویی از پای مرکبش موجی از غبار بلند شد. همانطور: خداوند بیت الحرام را کاشانه اش قرار داد؛ چنانچه شب ها و روزها را در کنار کعبه به سر می برد.
پس عظمت این دو مکان مقدس که خداوند در سوره «التین» به هردو سوگند یاد می کند، از جانبی به محبوب نسبت دارد.
کمتر از آنی ز اوقاتش ابد
کاسب افزایش از ذاتش ابد
شاعر در این بیت، خواسته است این حقیقت را بیان کند که پیامبر از قید زمان، بیرون جسته و زمان را آنچنان که بخواهد می چرخاند؛ لحظات وی، آنقدر ارزشمند است که ابد در مقابل آن مانند لحظه و یا کمتر از یک لحظه کوچک می نماید؛ به این معنا که در کمترین وقت از عمر گرانمایه خویش، در راستای نجات و سعادت بشر، کاری کرده است که دیگران در ابد هم نمی توانند آن را انجام دهند؛ و ذات وی آنقدر افزون از وقت است که ابد (با وجود نامنتهایش) از آن، افزایش کسب می کند.
دکتر جاوید اقبال می گوید: اقبال بزرگ در آخرین شب حیات در حالی که سخت از مریضی شکایت داشت، یکی از ارادتمندان به عیادت وی آمد، از وی درخواست کرد که از جدیدترین دست آوردهایش در باره زمان و مکان بحث کند تا وی بشنود.
از خلال اندیشه اقبال دانسته می شود که همواره با کسانی درگیر بوده است که تابع وقت (ابن الوقت) بوده اند و با زمان و مکان از درِ سازش پیش آمده اند؛ و همواره به کسانی ارادت و محبت دارد که بر وقت سوار (ابو الوقت) اند. از همین جاست که در سالهای اخیر حیاتش با شیخ حسین احمد مدنی بر سر ملی گرایی در گیر می شود؛ آنگاه که شیخ، از بالای منبر، شعار ملیت گرایی را در هند، سر می دهد و فکر می کند که هندو و مسلمان و بودایی و غیره همه می توانند زیر نام «ملت» در کنار هم زندگی کنند؛ اقبال ضمن بیتی وی را مورد انتقاد قرار میدهد:
عجم هنوز نداند رموز دین ورنه
ز دیوبند حسین احمد این چه بوالعجبی است
سرود بر سر منبر که ملت از وطن است
چه بی خبر ز مقام محمد عربی است
به مصطفی برسان خویش را که دین همه اوست
اگر به او نرسیدی تمام بولهبی است
این خطابه تاریخی شیخ «در هشتم جنوری 1938 (حدود سه ماه و چند روز قبل از وفات اقبال) در یکی از جلسات که در دهلی تشکیل شده بود، ایراد گردیده است» (به تفصیل آن مراجعه شود به جاویدان اقبال، ج4/222).
بوریا ممنون خواب راحتش
تاج کسری زیر پای امتش
در این شعر فقر پیامبر را به تصویر کشیده است که بالای بوریا می خوابید و از تاج و تخت شاهان عالم بی نیاز و مستغنی بود. «می گویند یکبار یکی از ثروتمندان بزرگ پنجابی، اقبال و عده یی دیگر از قانون گذاران معروف را برای مشاوره در باره ی مسایل حقوقی به خانه خود که بسیار مجلل و مجهز بود دعوت کرد. در پایان شب اقبال را برای خوابیدن به اتاقی هدایت کردند که مجهز به وسایل عالی و نفیس از جمله رخت خوابی بسیار نرم و گرانبها بود. در این هنگام از خاطرش گذشت که پیامبر روی یک بوریای کهنه می خوابید. از این مقایسه چشمش پر آب شد و نپذیرفت که روی آن رخت خواب بخوابد». (شرار زندگی/203).
در شبستان حرا خلوت گزید
قوم و آیین و حکومت آفرید
اشاره است به روزگاری قبل از بعثت که پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم به خاطر عبادت پروردگارش به غار حراء می رفت و در آن جا به خلوت می نشست وبا خدایش راز و نیاز می کرد. امام بخاری از ام المؤمنین عایشه صدیقه روایت می کند که «اولین مرحله از آغاز وحی به پیامبر صلی الله علیه و سلم، خواب های نیک بود، هر خوابی را که می دید، مانند روشنی بامداد به حقیقت مبدل می شد؛ در مرحله دوم: دوست داشت خلوت گزیند، چنانکه به غار حراء رفت و به عبادت پرداخت؛ بود و باش وی در غار حراء چنان بود که وقتی به آنجا می رفت، برای چند روز و شب با خود توشه حمل می نمود و بعد از آن به خانه بر می گشت و دوباره مقداری مواد خوراکه با خود می برداشت و به غار می رفت، تا آنکه حضرت جبریل با وحی الهی از آسمان به نزد وی فرود آمد...» (صحیح بخاری/کتاب ایمان، حدیث3).
خلوت گزینی پیامبر در غار حراء، به خاطری برای شاعر در خور توجه است که از آنجا روی تغییر و تحول کلی عالم فکر می کند و می خواهد مسیر تاریخ را تغییر دهد. قادر فاضلی یکی از نویسنده های ایرانی می گوید: «بر خلاف سایر حکمرانان که با نشستن در کاخهای مجلل و شور و مشورت با امثال خودشان حکومتی را به زور ارتش و جنگ و کشتار و ... پایهگذاری میکنند، او با خلوت در غار حرا و راز و نیاز با پروردگار بینیاز، اساس یک حکومت جهانی را بنا نهاد. بدون اینکه تاج و تختی یا کاخ و قصری برای خود داشته باشد» (منبع انترنتی: باشگاه اندیشه).
ماند شب ها چشم او محروم نوم
تا به تخت خسروی خوابید قوم
این هم اشاره به رنج ها و مصایب طاقت فرسایی است که پیامبر در مقابل مشرکین به خاطر نجات امت متحمل شد.
وقت هیجا تیغ او آهن گداز
دیده او اشکبار اندر نماز
این شعر اشاره به آیه مبارکه 29 سوره «الفتح» است که خداوند در باره اصحاب پیامبر می فرماید: (محمد صلی الله علیه و سلم فرستاده خداست و همراهان (اصحاب) وی بر کافران سختگیر و با یکدیگر مهربانند، آنها را در رکوع و سجود می بینی که فضل و خوشنودی خدا را خواستار اند، نشانه مشخصه ی آنان بر اثر سجود در چهره های شان آشکار است).
این بزرگترین و یگانه ویژگی اخلاقی پیامبر و یارانش بود که دو وصف در ظاهر متضاد و در معنا یکی، در وجود هریک متجلی و برجسته می نمود.
در رابطه به شجاعت آن حضرت صلی الله علیه و سلم نویسنده سیرت رحیق المختوم شیخ عبدالرحمن مبارکپوری به نقل از کتب احادیث و سیرت می گوید: «از نظر شجاعت و دلاوري و جنگاوري، منزلت والاي پيامبرگرامي اسلام بر هيچکس پوشيده نيست. از همه مردم شجاعتر بودند. در بحرانهاي شديد و عرصههاي دشوار گرفتار آمدند؛ قهرمانان و يکهتازان بارها از کنار ايشان گريختند، اما ايشان ثابتقدم بودند و از جاي خويش تکان نميخورند. همواره روي به دشمن داشتند وپشت به دشمن نميکردند، و دچار ترديد و تزلزل نميشدند. از هر شخص شجاع و دلاوري در بعضي موارد، گريز و فرار نيز سر زده، و مواردي عقبنشيني از او ديده شده است، بجز شخص نبياکرم صلى الله عليه وسلم. علي ميگويد: ما رزمندگان، هرگاه تنور جنگ داغ ميشد، و خون در چشمان جنگجويان ميافتاد، خويشتن را در پناه رسولخدا صلى الله عليه وسلم قرار ميداديم، و در شرايط بحراني، هيچکس نزديکتر از آنحضرت به دشمن نبود! انس ميگويد: شبي اهل مدينه در دل شب صدايي وحشتناک شنيدند. جماعتي در پي آن صدا به راه افتادند؛ در بين راه، رسولخدا صلى الله عليه وسلم را ملاقات کردند که داشتند از سمت آن صدا بازميگشتند، و بر اسبي از آنِ ابوطلحه که عريان بود سوار بودند، و شمشير حمايل کرده بودند، و ميگفتند: (لم تراعوا، لم تراعوا)» وحشت نکنيد! وحشت نکنيد!». (رحیق المختوم/695-696).
در دعای نصرت آمین تیغ او
قاطع نسل سلاطین تیغ او
شمشیر آن حضرت صلی الله علیه و سلم دعایش را به حقیقت می نشاند، و نسل پادشاهان ستم پیشه و ظالم را قطع می کرد. پیامبر عادت داشت که قبل از هر جنگ دو رکعت نماز می خواند و در آن با خدایش راز و نیاز می کرد و دعا می فرمود که خداوند در این جنگ ایشان را نصرت بفرماید؛ بعد از آن، شمشیر را به دست می گرفت و در صف جلو نبرد پیش روی همه به مصاف دشمن می رفت. از همین جاست که برای فرماندهان مجاهدین ادای دو رکعت نماز و دعای نصرت از خداوند، قبل از آغاز هر جنگ سنت است.
در جهان آیین نو ایجاد کرد
مسند اقوام پیشین در نورد
دین مقدس اسلام را برای بشر (به عنوان یگانه دین پسندیده الهی و سعادت آفرین برای بشر در زندگی دنیوی و اخروی) به ارمغان آورد و تخت و تاج و نگین پادشاهان ستمگر و سرکش را شکست و به خاک افکند.
از کلید دین در دنیا گشاد
هم چو او بطن ام گیتی نزاد
دین مقدس اسلام، یگانه آیین الهی است که به هردو جنبه دین و دنیا به طور کامل توجه داشته است، به تمام خواستها و نیازمندی های انسان در دنیا پاسخ گفته است و راه های ترقی و تمدن و رستگاری را تا پایان تاریخ برای بشر نشان داده است.
قادر فاضلی در این باب می نویسد: «یکی از مسائل همیشه مطرح تاریخ بشری مسأله دین و دنیا و ارتباط آن با یکدیگر بوده است. متأسفانه عموماً در این خصوص راه افراط و تفریط طی شده است. عده ای به طرف دنیا رفته و همه چیز را از دریچه دنیا دیده اند و آنگونه در امور دنیوی غوطه ور گشته اند که آیین و دین را به طور کلی فراموش کرده اند و عده ای دیگر آنگونه در امور دینی غرق شده اند که گویی دنیایی وجود ندارد». وی علاوه می کند: « از نظر اسلام دین و دنیا هر دو نعمت الاهی اند که خدا برای بشر قرار داده است و هر انسانی حق دارد از آنها نهایت استفاده را نماید. ولی در عین حال باید بر موازین قوانین عقل و فطرت و دین باشد. آیات و احادیث در موارد مدح دنیا نشان ارزشمندی آن است. ارسال رسل و انزال کتب دینی نیز دلیل بارز بر تقدس و ارزش دین بوده و دست انسان را در استفاده از هر دو باز گذاشته است. از طرفی مذمت دنیا و تقبیح آن بیانگر نوع استفاده ناصحیح از دنیا می باشد که خداوند مردم را از این نوع استفاده ممنوع ساخته است» (منبع انترنت/ باشگاه اندیشه).
پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم، سرور و سردار بنی آدم، حبیب الهی، شافع روز رستخیز، ساقی کوثر، امام انبیاء، و یگانه بنده الهی است که هنگام نفخ صور در روز قیامت، سر از خاک بلند می کند و نخستین کسی است که حلقه های دروازه های جنت را حرکت می دهد؛ با همین فضایل است که مادر دنیا چنان فرزندی نزاده است و هرگز نخواهد زاد.
در نگاه او یکی بالاو پست
با غلام خویش بر یک خوان نشست
پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم بعد از آنکه پایه های عدالت و اخوت و مساوات را میان افراد جامعه اسلامی در مدینه منوره اساس گذاشت، خطابه تاریخی ای در حجة الوداع خطاب به ده ها هزار نفر ایراد فرمود که در آن یکبار دیگر به مساوات میان افراد بشر تاکید کرد و به صراحت فرمود که هیچ برتری ای میان عربی و عجمی و برعکس نیست و هیچ تفاوتی میان نژادهای سرخ و سیاه نیست، همه باهم برابر اند و معیار برتریت در میزان اسلامی فقط تقواست. (مراجعه شود به مسند احمد/38/474 شماره (23489).
شیخ مبارکپوری به نقل از مشکاة المصابیح می نویسد: «رسولخدا صلى الله عليه وسلم از همه کس متواضعتر، و از تکبّر و نخوت از همه دورتر بودند. نميگذاشتند که افراد آنچنان که پيش پاي پادشاهان از جاي برميخيزند، پيش پاي ايشان از جاي برخيزند. بينوايان را همکاری می فرمودند، و با تهيدستان نشست و برخاست داشتند، و دعوت بردگان را اجابت ميکردند، و در ميان يارانشان همانند يکي از انان مينشستند. عايشه ميگويد: پاي افزارشان را خود تعمير ميکردند، و جامه خودشان را ميدوختند، و با دستان خودشان همانند يکي از شماها در خانه خودشان کار ميکردند. فردي از افراد بشر بودند؛ جامه خودشان را وصله ميزدند، و گوسفندشان را خود ميدوشيدند، و کارهاي شخصي خودشان را انجام ميدادند. (رحیق المختوم/697).
مؤلف رحیق المختوم به نقل از «خلاصة السیر» علاوه می کند: «از همه کس، به عهد و پيمان پايبندتر و وفادارتر بودند. به صله رحم بيش از همه کس ميپرداختند. بيش از همه به مردم رأفت و شفقت و مهرباني داشتند. در معاشرت... از همه نيکوتر بودند. از همه مردم نرمخويتر و خوشاخلاقتر، و از بداخلاقي و گرفتاري از همه مردم دورتر بودند. نه به صراحت و نه به کنايت، دشنام نميدادند، بلکه عفو و گذشت پيشه ميکردند. نميگذاشتند کسي پشت سر ايشان راه برود، و هرگز در خوراک و پوشاک براي خودشان نسبت به غلامان و کنيزانشان امتياز قائل نميشدند. به خدمتکارانشان خدمت ميکردند، و هرگز سخني تلخ با خدمتکارانشان نميگفتند، و هيچگاه بخاطر انجام دادن يا انجام ندادن کاري آنان را سرزنش نميکردند. بينوايان را دوست ميداشتند، و با آنان نشست و برخاست داشتند، و در تشييع جنازه آنان شرکت ميجستند، و هرگز بينوايي را بخاطر بينوايي و ناداري کوچک نميشمردند. در اثناي سفري، بنا را بر آن گذاشتند که گوسفندي را براي تهيه غذا تدارک کنند، يکي گفت: کشتن گوسفند با من!؟ ديگري گفت: پوست کندن گوسفند بامن؟ سومي گفت: پختن گوسفند با من!؟ آنحضرت نيز گفتند: گردآوري هيزم هم با من!؟ گفتند: ما اين کار را خودمان انجام ميدهيم!؟ آنحضرت فرمودند: «ميدانم که شما اين کار را خودتان ميتوانيد انجام بدهيد؛ اما خوش ندارم که با شماها فرق داشته باشم!؟ زيرا، خداوند خوش ندارد که ببيند بندهاش در ميان ياران خود به گونهاي رفتار ميکند که با آنان فرق داشته باشد! برخاستند و هيزم جمع کردند» (همان/697).
محمد بقایی ماکان می گوید: «به باور اقبال اگر مسلمانان به روزگار رقت باری در افتاده اند، به واسطه آنست که سنتهای پیامبر اسلام را در زندگی مرعی نمی دارند و پیوند عاطفی شان با او سست شده است». از اینروست که در ارمغان حجاز می گوید:
شبی پیش خدا بگیریستم زار
مسلمانان چرا خوارند و زار اند
ندا آمد نمی دانی که این قوم
دلی دارند و محبوبی ندارند
اقبال پاسخ این سؤال را در جاویدنامه می دهد:
در دل او آتش سوزنده نیست
مصطفی در سینه او زنده نیست
پس اگر مسلمانان می خواهند عظمت گمشده ی خویش را باز یابند، باید به طور جدی با عشق به پیامبر بیاغازند.
شفقت پیامبر بر دختر حاتم طایی
در این جا اقبال بزرگ، داستان دختر حاتم طایی را ذکر می کند که وقتی اسیر مسلمانان شد و به نزد پیامبر آورده شد، بالای وی شفقت فرموده وهمه را به خاطر وی از قید رها ساخت.
در مصافی پیش آن گردون سریر
دختر سردار طی آمد اسیر
حاتم طایی که در جود و سخا میان عرب مثال زده می شد، در یکی از غزوات دخترش از سوی مسلمانان اسیر گردید و به نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم آورده شد.
پای در زنجیر و هم بی پرده بود
گردن از شرم و حیا خم کرده بود
دخترک را چون نبی بی پرده دید
چادر خود پیش روی او کشید
داستان اسیر شدن دختر حاتم طایی در زمان پیامبر، را سعدی شیرازی در باب دوم بوستان به این شرح نقل می کند:
شنیدم که طی در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر و نذیر
گرفتند از ایشان گروهی اسیر
بفرمود کشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین
زنی گفت: «من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جان من ای محترم
که مولای من بود ز اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رای
گشادند زنجیرش از دست و پای
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ
به زاری به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروت نبینم رهایی زبند
به تنها و یارانم اندر کمند
همی گفت و گریان بر احوال طی
به سمع رسول آمد آواز وی
ببخشود آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا (بوستان سعدی/63).
این داستان را شاعر به خاطری نقل می کند که وضعیت مسلمانان در عصر کنونی از آن بانوی طی بدتر شده است؛ در آن زمان مسلمانان بر دیگران احسان می کردند اما امروز بر عکس، مسلمانان محتاجند و دیگران بر آنها منت می گذارند.
ما از آن خاتون طی عریان تریم
پیش اقوام جهان بی چادریم
از آنجایی که شاعر مدتی را در اروپا به سر برده است و به تکنالوژی جدید در عرصه های مختلف از نزدیک آشنایی دارد و ضرورت احساس می کند که ای کاش این تکنالوژی در دست مسلمانان می بود تا از آن استفاده انسانی می کردند.
روز محشر اعتبار ماست او
در جهان هم پرده دار ماست او
روحیه دین مقدس اسلام در مقابل جرم، بر مبنای عفو و گذشت و تسامح استوار است، آنچنان که در اجرای حد زنا شهادت چهار گواه لازم گردانیده شده است. و اگر شخصی مرتکب گناهی شود، شریعت اسلامی تا زمانی که مفاسد اجتماعی را به دنبال نداشته باشد، به پرده انداختن بالای آن تشویق و ترغیب نموده است. مصراع دوم بیت همین مفهوم را بیان می کند.
در مصراع اول اشاره به این حقیقت است که پیامبر صلی الله علیه و سلم بالای امت گواهی می دهد و در حق گنهکاران امت به حضور پروردگار پیش شده و شفاعت می فرماید و شفاعت وی هم از سوی خداوند مستجاب می شود.
لطف و قهر او سراپا رحمتی
آن به یاران این به اعدا رحمتی
در این بیت اشاره به آیه 107 سوره انبیاء است که خداوند در آن فرموده است: «نفرستادیم تو را مگر رحمت برای عالم». پس اگر با مشرکان می جنگد یا صلح می کند، به خاطر نجات آنها از آتش دوزخ است، به همین جهت پیامبری است که از سوی خداوند رحمت برای عالم لقب گرفته است.
در مصراع دوم: ضمیر «آن» شاید به دختر حاتم طایی اشاره باشد که وقتی «به فرمان پیغمبر نیک رای» از بند رهایی یافت، و قرار شد که تیغ بر یارانش کشند، بر یاران مهر ورزید و گفت: «مرا نیز با جمله گردن بزن/ مروت نبینم رهایی ز بند، به تنها و یارانم اندر کمند».
استاد سیدقطب در تفسیر آیه 159 سوره آل عمران که خداوند پیامبرش را به عفو و گذشت در مقابل یارانش حکم می دهد، می نویسد: "خطاب الهی به پیامبر به چنین اسلوب زیبا به خاطری است که رحمت الهی به مفهوم واقعی آن در قلب این پیام آور مهربان الهی جا بگیرد؛ چنانچه از پیامبرش تقاضا می کند تا آنها را مورد عفو قرار دهد، و برای ایشان آمرزش طلب کند و با آنها در هر کار مشوره نماید؛ به یقین که مردم در چنین محیطی مانند اطفال، نیاز به آغوش مهربان و نوازش کریمانه و سیمایی که از محبت و پاکدلی سخن بگوید، دارند؛ به دوستی که در هرمشکل، آنها را دستیاری نماید، به بردباری که در مقابل جهل ونادانی آنها شکیبایی داشته باشد؛ نیاز به قلب بزرگی دارند که عطا و بخشش را از ایشان انتظار نداشته باشد؛ تکالیف آنها را به دوش کشد و تکالیف خود را به شانه آنها ننهد؛ شخصی که همیشه از سعی وتلاش و همت، زمامداری و قیادت، نرمی و پاکدلی، دوستی و خشنودی سخن بگوید". («صله رحم و مزایای آن»، بحث تکمیلی دوره ماستری از مؤلف).
آنکه بر اعدا در رحمت گشاد
مکه لا پیغام لاتثریب داد
این بیت، تفسیر و تکمیل مفهوم بیت قبلی و اشاره به عفو و گذشت پیامبر صلی الله علیه و سلم در مقابل مشرکین هنگام فتح مکه است.
پیغام «لاتثریب» اشاره به گذشت یوسف در مقابل برادران است؛ وقتی که برادران یوسف در ایوان پادشاهی با وی ملاقات کردند، به خاطر جور و جفایی که در مقابل او مرتکب شده بودند، انتظار داشتند تا از سوی حضرت یوسف مورد مجازات قرار بگیرند، اما یوسف همه را یکسره مورد عفو قرار داد و گفت: (لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو ارحم الراحمین). «گفت شما را سر زنشی نیست، امروز خدا شما را می آمرزد، او رحم کننده ترین رحم کنندگان است». پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم این آیه مبارکه را به هنگام فتح مکه تلاوت فرموده و مشرکین قریش و همپیمانان آنان را که از هیچ نوع آزار و اذیت در مقابل وی دریغ نکرده بودند، مورد عفو عمومی قرار داد.
ما که از قید وطن بیگانه ایم
چون نگه نور دو چشمیم و یکیم
وطن عبارت است از وطن بزرگ اسلامی که حد و مرز جغرافیایی را که بر اساس دسایس استعمار به وجود آمده باشد، نمی شناسد؛ این سرحد زمانی برداشته شد که پیامبر در میان مهاجرین و انصار پیمان اخوت بست و بالآخره در روزگار خویشتن جامعه انسانی ای از نسل یگانه قرآنی در مدینه تاسیس فرمود که روح تمام افراد آن به عروة الوثقای توحید پیوندی ناگسستنی داشت. قلب های آنان به حدی به یکدیگر نزدیک بود که هریک پیش از خود در باره دیگران می اندیشید.
شاعر شکایت می کند از اینکه مسلمانان از مفهوم وطن و پیوند ایمانی ای که پیامبر در میان ایشان بر قرار ساخته بود، بیگانه مانده اند؛ در حالی که اگر فکر کنند، همه مانند دو چشم اند که هردو به یک محل نگاه می کنند.
از حجاز و چین و ایرانیم ما
شبنم یک صبح خندانیم ما
این بیت اشاره به وحدت امت اسلامی است که پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم ضمن حدیثی به آن اشاره فرموده است: «مثال مؤمنان در مهرورزی و تراحم و عطوفت مانند جسد یگانه ای است که وقتی عضوی از آن به درد آید، سایر اعضاء در تب و بی خوابی با آن شریک می شوند. و در احادیث متعدد دیگری هم به این اصل اجتماعی تاکید شده است.
در بیت معروفی پیام به امت اسلامی که بر سنگ مزار وی حک شده است، می گوید:
نه افغان و نه ترک و نی تتاریم
چمن زاریم و از یک شاخساریم
تمییز رنگ و بو بر ما حرام است
که ما پرورده ی یک نو بهاریم
یکی از موارد در خور توجه برای شاعر، وحدت میان افراد امت اسلامی است که در ابیات مختلف فارسی و اردو به آن تمرکز دارد.
مست چشم ساقی بطحاستیم
در جهان مثل می و میناستیم
بطحاء، نخلستان معروفی در نزدیکی مکه و ساقی بطحاء کنایه از پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم است؛ به این مفهوم که اگر محبت ساقی بطحاء در دل زنده شود، آدمی مانند باده در قدح، خود را به پیامبر نزدیک احساس می کند.
امتیازات نسب را پاک سوخت
آتش او این خس و خاشاک سوخت
عشق آتشینی که در وجود پیامبر بود، تمام انواع تبعیض را، به سان خس و خاشاک از میان جوامع بشری برداشت. این هم اشاره به همان پیوند مستحکم ایمانی است که پیامبر به واسطه آن افراد و توده ها را بهم پیوند داد.
چون گل صد برگ ما را بو یکی است
اوست جان این نظام و او یکی است
به باور شاعر، افراد امت اسلامی که همه از منبع نبوت الهام گرفته اند، مانند گل صدبرگ اند که از همه یک بو پراکنده می شود. و پیامبر یگانه منبع فیاض خیر در عالم و به سان روح کاینات است؛ به خاطری که خداوند پیامبرش را رحمت برای عالم می خواند نه تنها برای بشر یا مسلمانان. بنا بر این، مراد از نظام، نظام سیاسی و اجتماعی بشر نه که تمام نظام عالم است.
سر مکنون دل او ما بدیم
نعره بی باکانه زد افشا شدیم
راز و رمز پوشیده ای که در دل داشت، همه خلاصه می شود به امت اسلامی که بر اصول و اساسات انسانی خارق العاده ای آنرا احیاء کرد؛ به همین دلیل از سوی خداوند به عنوان بهترین امت برگزیده شد و به دعوت دیگران مکلف گردید: (کنتم خیر امة اخرجت للناس) ترجمه: «شما بهترین امتی هستید که به سوی دیگران فرستاده شده اید».
شور عشقش در نی خاموش من
می تپد صد نغمه در آغوش من
شاعر عشق پیامبر را به پیمانه ای در دل دارد که در عالم خاموشی صد نغمه در آغوشش می تپد. به همین دلیل است که گهگاهی در عالم خیال، شوق بی ساخته او را به شهر پیامبر می کشاند و چنان مستانه سخن می راند که گویی لجام ناقه آن شهسوار کونین را به دست دارد.
شیخ ابو الحسن ندوی رحمه الله می گوید: «او با جسم نحیف خود که از مدت ها به امراض و بیماری ها مبتلا بود نتوانست به زیارت رسول الله صلی الله علیه و سلم مشرف گردد، اما با دل مشتاق و بی تاب خویش و نیز با اشعار شیرین و نیروی تخیل قوی خود، بارها به فضای شور انگیز حجاز پرواز کرد و پرنده ی فکر او همواره این آشیانه را نشمین خود قرار داده بود، او به پیشگاه رسول اکرم صلی الله علیه و سلم هر آنچه را که دل، عشق و وفایش می خواست اظهار نمود و در حضور پیامبر در باره ی خود و عصر خویش و مردم و جامعه خویش سخن گفت» (شگفتی های اندیشه اقبال/171).
علامه ندوی به تعبیر از زبان شاعر، علاوه می کند: «من در میان دو سلطان در نزاع هستم: یکی سلطان عشق و دیگری سلطان ادب، عشق و شوق می گوید: شجاع باش و هرچه در دل داری به میان بگذار، اما ادب می گوید: گستاخی مکن، تو در پیشگاه رسول معظم قرار داری، لب ببند و سکوت اختیار کن، ولی شوق، هرگز از ادب فرمان نبرده و سر تسلیم فرود نمی آورد، یا رسول الله صلی الله علیه و سلم من به سان آهوی ضعیف و لاغری هستم که صیادان به شکار او تمایلی ندارند، اینک به حریم کوی شما پناه جسته ام و به امیدی سوی شما آمده ام، شما سرمایه ی زندگی ام هستید» (همان/186).
شهسوارا یک نفس در کش عنان
حرف من آسان نیاید بر زبان
آرزو آید که ناید تا به لب
می نگردد شوق محکوم ادب
آن بگوید لب گشای ای دردمند
این بگوید چشم بگشا لب ببند
گرد تو گردد حریم کاینات
از تو خواهم یک نگاه التفات
ذکر و فکر و علم و عرفانم تویی
کشتی و دریا و طوفانم تویی
آهوی زار و زبون و ناتوان
کس به فتراکم نبست اندر جهان
این پناه من حریم کوی تو
من به امیدی رمیدم سوی تو
همین عشق شاعر به پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم است که همه دردهای جسمی و روحی خود را به حضور والای آن حضرت پیشکش می کند و باور دارد که فقط او یگانه طبیب جان بیمار و نحیفش می باشد. «یا رسول الله یک نیم نگاهی از جانب شما داروی شفابخش بیماری های من خواهد بود، از داروهای تلخ و بدبو به ستوه آمده ام، زیرا این داروها با طبع لطیف من سازگار نیستند، علاج بیماری من، کار پزشکان نیست... مانند بوصیری خواهان گشایش و طالب شفاعت هستم تا روزگار قبلی خود را بازیابم، زیرا مهر تو بر گناهکاران امت، بیش از مهر و گذشت مادر مهربان از خطای فرزندان است». (همان؛ به گفته مترجم این کتاب: محمد بوصیری قصیده ای در مدح رسول الله صلی الله علیه و سلم سرود به نام قصیده «برده» که به بارگاه آن حضرت مقبول افتاد و از بیماری فلج نجات یافت).
آه از آن دردی که در جان و تن است
گوشه ی چشم تو داروی من است
در نسازد با دواها جان زار
تلخ و بویش بر مشامم ناگوار
کار این بیمار نتوان برد پیش
من چو طفلان نالم از داروی خویش
چون بصیری از تو می خواهم گشود
تا به من باز آید آن روزی که بود
مهر تو بر عاصیان افزون تر است
در خطابخشی چو مهر مادر است
شاعر وقتی از عشق و محبت سرشارش به پیامبر سخن می گوید ناگهان به فکر «استن حنانه» می افتد که از جدایی آن حضرت صلی الله علیه و سلم به سان آدمیان می گریست:
من چه گویم از تولایش که چیست
خشک چوبی در فراق او گریست
این بیت به استن حنانه اشاره می کند که در فراق پیامبر صلی الله علیه و سلم چنان می گریست صدایش به گوش تمام اصحاب رسید و از آن در تعجب افتادند.
مولوی بزرگ، در دفتر اول مثنوی معنوی آنرا ذکر کرده و با همان روش عارفانه اش، بر نقد حال ما مثالهایی می زند که واقعاً آدمی را به شهر پیامبر می برد و از باده ناب محبت آن حضرت سرشار می سازد.
حضرت عبدالله بن عمر رضی الله عنه روایت می کند که «رسول اکرم صلی الله علیه و سلم، به یکی از ستونهای مسجد تکیه میزد و وعظ وخطابه می فرمود؛ پس از مدتی، برای آن حضرت منبری ساختند و پیامبر صلی الله علیه و سلم این بار که از آن ستون کناره گرفت و مسند خود را منبر قرار داد، از آن ستون، صدای ناله و فغان و ضجه و فریاد به گوش رسید. در روایات جداگانه ای از حضرت جابر رضی الله عنه علاوه می شود که صدا و فغانی، که از نظر اصحاب، چونان فغان و نالهی شتران آبستن و یا کودکی نالان به گوش میرسید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم از منبر فرود آمده و (جهت تسلی) دست مبارک بر آن ستون مینهد و آن را در آغوش میکشد. ستون چوبی آرام میگیرد». (صحیح بخاری/کتاب مناقب، باب علامات نبوت، «3090-3092). به همین جهت بعدها به آن ستون، وصفِ ِ«حنّانه» به معنی بسیار ناله و فغان کننده، داده شد.
حسن بصری رحمه الله در خطاب به مردم می گفت: ای مسلمانان، چوبی از روی اشتیاق به ملاقات پیامبر، ناله سر میدهد، شما سزاوارترید که اهل شوق و اشتیاق به آن حضرت باشید. » (الفتح الباری و صحیح إبن حبان).
اما در این میان، هیچ کس چونان مولانا جلال الدین رومی، دلباختهی حکایت نمیشود و درسها و بصیرتها از دل آن بیرون نمیکشد. شاید اگر مولوی نبود، آن ستون چوبی، اینک حنانهی معروف نبود.
البته به اساس مقاله ای از محترم صدیق قطبی، پیشتر، شیخ عطار در منطق الطیر، از تشنگی و عطش اشتیاق خود به وجود مبارک آن حضرت صلی الله علیه و سلم این گونه پرده بر داشته است:
چون به منبر بر شد آن دریای نور
نالـهی حنـانه میشـد دور دور
آسـمـانِ بـی سـتـون پُـر نور شد
وان ستون از فرقتش رنجور شد
وصفِ او در گـفـت چـون آیـد مـرا
چون عَرَق از شرم خون آید مرا
او فـصـیح عـالم و من لـال او
کـی توانـم داد شـرح حـال او
وصف او کی لایق این ناکس است
واصـف او خالـق عالـم بـس است (منطق الطیر/17-18).
جامی نیز سروده است:
حنانه آمد در حـنــیــن از فــرقـت آن نـازنـین
آن دم که شد منبر نشین بر سامعان گوهرفشان
مولانا، وقتی جان عاشقش به جوش می آید و بوی پیراهان یوسف به مشامش در می آید، آتشی در کلام میزند و این حکایت را چنان طربزا و جذبهآفرین، بیان میکند که جان آدمی به بهجت و سرور و شور و شرر میافتد:
استن حنـانه از هـجر رســول
ناله میزد همچو ارباب عقول
گفت پیغمبر چه خواهی ای ستون
گـفـت جـانم از فـراقت گـشت خون
مسندت من بودم از من تاختی
بر سر منبر تو مـسند سـاختی (مثنوی، دفتر اول)
عبدالله ابن عمر رضی الله عنه روایت میکند که روزی رسول خدا صلی الله علیه و سلم این آیه را روی منبر قرائت فرمود: «و خدا را آنچنان که باید به بزرگى نشناختهاند و حال آنکه روز قیامت زمین یکسره در قبضه (بلاکیف) اوست و آسمانها در پیچیده به دست اوست.» [زمر:67]. آنگاه درحالی که انگشت خود را حرکت میداد، فرمود: «خداوند متعال خویشتن را تمجید و تجلیل کرده میگوید: من جبارم، من متکبرم من پادشاهم و من شکست ناپذیرم ومن کریمم». در این هنگام منبر، به لرزه و تکان افتاد و پیامبر صلی الله علیه و سلم را نیز به همراه خود میلرزاند. تا جاییکه گفتیم اکنون پیامبر صلی الله علیه و سلم از منبر به زمین فرو خواهد افتاد. (صحیح ابن حبان، ج16 ص322؛ المستدرک علی الصحیحین).
سیره نویسان در باب معجزات حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و سلم آوردهاند که سنگریزهها در دستان آن حضرت، بر حقانیت رسالت او گواهی دادهاند و سنگها بر او سلام کردهاند. (قاضی عیاض، الشفا، 1/306).
علی بن ابی طالب رضی الله عنه نقل میکند: همراه رسول خدا صلی الله علیه و سلم روزی به اطراف شهر مکه رفتیم، در طیّ مسیر، با هر درخت ویا کوهی که روبرو میشدیم میگفت: السلام علیک یا رسول الله (سنن ترمذی، کتاب المناقب، باب فی آیات اثبات النبوة «3626»).
همچنین در حدیث صحیح دیگری آمده است که رسول خاتم فرموده است: سنگی را در مکه میشناسم که پیش از آنکه به رسالت برانگیخته شوم بر من سلام میداد و اکنون نیز آن سنگ را به یاد دارم. ((صحیح مسلم، کتاب الفضائل، باب فضل نسب النبی صلی الله علیه و سلم«2277»).
مولانا در مثنوی داستان سنگ ریزه هایی را ذکر می کند که ابوجهل با خود برداشت و در میان مشتش پنهان کرد و از رسول اکرم صلی الله علیه و سلم پرسید تا نبوتش را بیازماید که بر حق است یا بر باطل:
سـنــگهــا انـدر کــف بوجـــهـل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود
گر رسولی چیست در مشتم نهان
چــون خـــبـــر داری ز رازِ آســمـان
گفت چون خواهی، بگویم آن چههاست
یابگـویـنـد آن که مــا حـقـیم و راسـت؟
گفت بوجهل این دوم نادر تر است
گفت آری حق از آن قــادر تـراست
از میان مُشت او هر پاره سنگ
در شهادت گفتن آمد بی درنگ
لااله میگفت و إلا الله گفت
گوهرِ احمد رسول الله سُفت
چون شنید از سنگها بوجهل این
زد ز خشـم آن سـنـگها را بر زمـین (مثنوی، دفتر اول).
مولانا متأثر از داستان استن حنانه، در غزلی مستانه میگوید:
بـنـواخـت نـور مـصطفی آن اسـتـن حـنانـه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو
مولانای بزرگ که مرشد اقبال است، در محبت پیامبر صلی الله علیه و سلم داستانها و حکایات دلنشینی دارد.
هستی مسلم تجلی گاه او
طور ها بالد ز گرد راه او
به باور شاعر، حیات حقیقی هر مسلمان وابسته به پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم است؛ درست همان طوری که قرآن کریم از انسان هدایت یافته به «زنده» وانسان «گمراه» به مرده تعبیر کرده است: (أو من کان میتاً فأحییناه). «آیا کسی که مرده بود زنده گردانیدیم او را». و در جایی دیگر از انسان مؤمن و مشرک به کور و بینا تعبیر می کند. (بگو: آیا برابر است کور و بینا).
اگر کوه طور می بالد به اینکه قدم مبارک حضرت موسی علیه السلام به آن رسیده است، به گرد راه پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم چندین طور می بالد که قدم های شریفش را بوسیده است.
پیکرم را آفرید آئینه اش
صبح من از آفتاب سینه اش
وقتی آدمی به سنت پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم به گونه ی درست چنگ بزند، گویی در هاله یی از نور سر از نو زاده می شود؛ چنانچه اقبال در آغاز جاوید نامه قصیده طولانی ای در گفتگو با مرشد بزرگش مولانای رومی، دارد که از همین زادن سخن می گویند. وقتی آدمی در پرتو نور نبوی دوباره آفریده می شود، از قید زمان و مکان بیرون می گردد و دیگر صبح و شامی را نمی بیند؛ مگر روشنی ای که از پیوند ایمانی به پیامبر، در قلب می درخشد.
در تپید دمبدم آرام من
گرم تر از صبح محشر شام من
در سایه نبوت، آسایش و راحت در تلاش و تحرک و پویایی و زایایی است؛ وقتی عشق آتشین نبوی در قلبی برافروخته شود، می تواند گرمی صبح محشر را در همین دنیا احساس کند.
ابر آذار است و من بستان او
تاک من نمناک از باران او
شاعر در این بیت پیامبر صلی الله علیه و سلم را به ابری پر از آب تشبیه کرده است و خود را به بوستانی سبز و خرم که بی منت از باران آن، آب می خورد؛ این بیت می تواند اشاره ای به آیه مبارکه 107 از سوره انبیاء باشد که خداوند ج فرموده است: «ما نفرستادیم تو را مگر رحمت به تمام عالم». اگر اندکی به خود دقت کنیم، در این شکی نیست که رحمت پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم در وجود هریک از افراد امت به نوعی محسوس است.
چشم در کشت محبت کاشتم
از تماشا حاصلی برداشتم
در این بیت، شاعر می خواهد با قریحه ی بلند شاعرانه ای که دارد از محبت سرشار خود به محبوب حجازی تعبیر کند؛ چنانچه محبت پیامبر را به زمین تشبیه نموده و چشم دل را به دانه یی که در آن کشت شده است و محصول آن، تماشای جمال یار از طریق کشف و اشراق و شهود قلبی ای که آدمی به آن دست می یابد، می باشد.
خاک یثرب از دو عالم خوشتر است
ای خنک شهری که آنجا دلبر است
وقتی قلب شاعر از محبت محبوب لبریز می شود، ناگهان به یاد خاک کویش می افتد؛ و فریاد عاشقانه ای سر می دهد که گویی حتی بهشت با تمام زیبایی هایش به خاک کوی دوست برابر نمی شود؛ پس خوشا به حال آن شهری که با کمال ادب و امانت، دلبر را به آغوش کشیده است.
حافظ در غزلی می گوید:
باغ بهشت و سایه و طوبی و قصر و حور
باخاک کوی دوست برابر نمی کنم
و همانطور: شاعر دیگری از شکوه و جلال مرقد مطهر پیامبر صلی الله علیه و سلم چنین یاد می کند:
ادب گاهی است زیر آسمان از عرش نازکتر
نفس گم کرده می آید جنید و بایزید اینجا
محبت اقبال به پیامبر و مدینه منوره در سالهای اخیر حیات، به حدی بود که وقتی نامی یکی از این دو را می شنید، اشک از چشمانش جاری می شد و بسیار می گریست و تأسف می نمود به اینکه یک بار هم نتوانست به «حضور آن شه والا گهر» شرف حضور یابد و هر آنچه در دل دارد به زبان آرد.
مجموعه ی «ارمغان حجاز» که آخرین مجموعه شعری اقبال است، و چند ماه بعد از وفاتش به نشر رسیده است، نشاندهنده محبت و ارادت بیش از حد وی به شخصیت والای پیامبر و مدینه می باشد.
کشته ی انداز ملا جامی ام
نظم و نثر او علاج خامی ام
«انداز» در زبان اردو بلندترین سطح تعبیر از یک حقیقت را می گویند؛ در این بیت شاعر خواسته است، تأثیر پذیری خود را از شعر مولانا جامی که در وصف پیامبر بزرگوار اسلام صلی الله علیه و سلم سروده است، نشان دهد؛ به دلیل اینکه از مفاهیم عظیمی در قالب کلمات کوچک تعبیر کرده است.
«نورالدين عبدالرحمن بن نظامالدين احمد معروف به مولانا جامی، ناميترين شاعر و نويسنده دانشمند و عارف قرن نهم هجري است. وي در روز 23 شعبان سال 817 هجري چشم به دنیا گشود و در جواني كه پدرش از جام به هرات رفت، در آن شهر ساكن شد و در همان زمان به شاعري آغاز كرد، در همان ايام كه به تحصيل علوم متداول زمان خود مشغول بود مجذب طريقهي تصوف شد و در ضمن، تحصيل صرف و نحو و منطق و حكمت مشايي و حكمت اشراق و طبيعيات و رياضيات و فقه و اصول و حديث و قرائت و تفسير را نيز فرا گرفت و بعد از طي اين مراحل، از هرات به سمرقند شتافت؛ به شهرهای حجاز و عراق و ایران و ما وراء النهر سفرهای علمی متعددی کرد و سرانجام در هرات روز هجدهم محرم سال 898 هجري در 81 سالگي در حالی که نزدیک به هشتاد اثر را از خود به جا گذاشت، زندگي را بدرود گفت.
شعر لبریز معانی گفته است
در ثنای خواجه گوهر سفته است
مراد از خواجه، خواجه ی هردو سرا، پیامبر گرامی صلی الله علیه و سلم است.
«نسخه ی کونین را دیباچه اوست
جمله عالم بندگان و خواجه اوست»
مولانا جامی ، در وصف سرور کونین، کتاب مستقلی به عنوان «شواهد النبوة» دارد که در آن، معجزات آن حضرت صلی الله علیه و سلم را پیش از آنکه چشم به دنیا گشاید و بعد از آن تا هنگام وفات، به تصویر کشیده است؛ و این هم نمونه ای از آن:
هرچند که در خاک خراسان شده محبوس
جامی که بود عاشق شیدای مدینه
دارد به خود امید که فردای قیامت
سر زند از شقه ی خارای مدینه
از اینجا معلوم می شود که اقبال بزرگ رابطه نزدیکی با شعرای پارسی گوی به خصوص مولانا جامی داشته است.
پی نوشت ها:
· قرآن کریم
· صحیح بخاری
· صحیح مسلم
· مشکات المصابیح
· سنن ترمذی
· مسند امام احمد
· صحیح ابن خزیمه
· صحیح ابن حبان
· شفا/ اثر وزین قاضی عیاض رحمه الله در باب سیرت
· فتح الباری از علامه ابن حجز عسقلانی
· رحیق المختوم/ اثر گرانمایه مولانا صفی الرحمن مبارکپوری در باب سیرت
· مثنوی معنوی از مولانای بزرگ
· شگفتی های اندیشه اقبال/ نوشته علامه سید ابو الحسن ندوی رحمه الله
· شرار زندگی نوشته محمد بقایی ماکان
· منطق الطیر/ اثر گرانسنگ و تاریخی شیخ فرید الدین عطار رحمه الله
· بوستان/ اثر پر از درسها و اندرزها از امام سخن شیخ سعدی رحمه الله
· پیامبر اعظم از دیدگاه اقبال/ انترنت، باشگاه اندیشه
· از عقل تا به عشق/ اثر نویسنده
· صله رحم و مزایای آن/ اثر غیر مطبوع از نویسنده
نوشته: عزیز احمد حنیف/ استاد دادنشگاه آموزش و پرورش/ شهر کابل
نشانی برقی: hanif177@yahoo.com