از اقليم قال تا چكاد حال
قلم بدستان حقيقت پژوه داستان حيات فرزند فرزانه بلخ، سلطان قصه سراي در دري، جلال الدين محمد بلخي را از زواياي گوناگون به تحليل گرفته اند كه ما را از تكرار آن بي نياز مي سازد.
آنچه كه در اين نبشته كوتا نياز به كاويدن و شكافتن دارد اين است كه مولانا چرا و چگونه مولانا شد كه امروز چه مسلمانان در جوامع اسلامي و چه غير مسلمانان به اين درجه از تعلق خاطر به آن مي بالند و عشق مي ورزند و كارنامه هاي وي مايه فخر و مباهات عاشقان و عارفان گرديده و حكما و فيلسوفان و دانشمندان همچون سبزواري، نيكلسون، فرانكلين، دين لوئيس، پري رياحي و ويليام چيتك به ترجمه و تفسير و تحليل آثار او مي پردازند؟ اين همه معرفت و بينايي را از كجا كرده بود؟
وقتي از گذرگاه تاريخ به آن مي نگريم روايات و نوشته ها به ما مي گويند كه مولانا در يك برخورد فوق العاده استثنايي دگرگون شد كه آن آشنائي با شمس تبريزي بود.
به باور دكتر عبد الكريم سروش: "پس از اين دگرگوني بود كه مولانا وجودش چنان به عشق شمس سوخت كه از خاكستر وجود او ققنوسي سر بر كشيد كه بال هاي خود را بر روي سرزمين انديشه هاي اقوام مختلف پهن كرد. به طوري كه امروز نيز از فراورده هاي پرواز و معراج معنوي او بهره مي بريم.
دكتر عبد الحسين زرين كوب در كتاب گرانسنگ خويش زير عنوان "پله پله تا ملاقات خدا" ماجراي اين برخورد را چنين نقل مي كند: "شمس تبريزي مرد غريبي كه لباس تاجران و كلاه جهانگردان را داشت و با اين حال سراپايش از درويشي و خورسندي حاكي بود در طي چند سؤال مهيب و بي جا، مفتي و فقيه موقر و محتشم و اصحاب مدرسه را كه مشهور جهانيان شده بود در چند لحظه مبهوت و مغلوب كرده بود و انديشه بي حاصلي علم مدرسه را در خاطر وي قوت داده بود؛ مولانا در آن لحظه كه خود را با اين سؤال نا راحت كنند مواجه ديده بود از علم مدرسه كمك طلبيده بود"..."در باره بايزيد بسطامي فكر كرده بود، در باره "سبحاني ما اعظم شأني" كه او گفته بود انديشيده بود، مفهوم قول "سبحانك ما عرفناك" را از خاطر گذرانده بود و علم خود را از خوض در مسئله، از نفوذ در دنيايي كه سبحاني و سبحانك در آن تفاوت ندارد قاصر يافته بود؛ به شريعت انديشيده بود و اتكاي به مجرد آنرا در عبور به آنسوي دنياي ظاهر دشوار يافته بود؛ دنيايي را كه قول سبحاني به آن تعلق داشت در ماوراي علم محدود خويش يافته بود؛ از اينكه پاره بزرگي از عمرش را در قيل وقال مدرسه، بحث ها و جدال هايي كه تا اين حد سطحي و ظاهر نگر گذرانده در خود احساس غبن مي كرد؛ ملاقات اين درويش خضر صفت با مولانا همچون بارقه اي سحر آسا بوده است كه زندگي فقيه، مدرس بزرگ را كه بلند آواز عصر را كه صدها مريد و شاگرد در كنار خويش داشته متحول نمود و بعد از آن زندگي مولانا رنگ ديگري به خود گرفت.
از اشارتهاي مولانا در ديوان شمس و مثنوي ميتوان دريافت كه نه تنها شمس به مولانا چيزي نداد بلكه او را تهي تر كرد؛ آنچه به مولانا تلقين مي كرد اين بود كه در وجود او آفتاب تابناكي است كه غبار تعلقات به آن فرصت ظهور نمي دهد اگر اين ابرها كنار بروند و اين پرده ها دريده شوند، طلوع آن آفتاب، نويد صبح كاميابي ميدهد و چشم ها را خيره مي كند.
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت كه سرمست نه اي رو كه از اين دست نه اي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو شمع شدي قبله اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم
گفت با اين تعلقات و گرانباري اي كه مانع از طي منازل معنوي ميشود چگونه مي تواني حركت كني؟ سبكبار شو. مولانا هم به قول سروش: "قول جانانه داد كه همه چيز را رها كند".
گفت كه شيخي و سري پيش رو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم عمر ترا بنده شوم
گفت كه با بال و پري من پرو بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پرگنده شوم
گشودن بالهاي تعلقات و زدودن زنجيرهاي موهوم از دست و پاي اين عقاب بلند پرواز آسمان معرفت از اصلي ترين هديه و بهترين خدمت شمس به مولانا بود؛ او هيچ معرفت خاصي را به مولانا نياموخت جز اين حقيقت بلند را كه كمال انسان را تا مقصر الاقصي تضمين مي كند.
گيرم كه هزار مصحف از بر داري
آنرا چه كني كه نفس كافر داري
سر را به زمين چه مي نهي بهر نماز
آنرا به زمين بنه كه در سر داري
مولوي به از اين حريت بود كه گفت:
تابش جان يافت دلم وا شد و بشگافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدم
زهد بدم ماه شدم چرخ دو صد تا شدم
يوسف بدم ز كنون يوسف زاينده شدم
مدت ملاقات اين دو هم آنقدر طولاني نبوده كه گاهي فكر شود كه مولانا به حضور شمس درسهايي را آموخته و عالمتر شده اما مولانا به تعبير خودش از شمس با همه كوتاهي مصاحبت چيز ديگري آموخته:
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد
وان سيمبرم آمد وان كان زرم آمد
مستي سرم آمد نور نظرم آمد
چيز ديگري خواهي چيز دگرم آمد
او با اين تعبير چيز ديگر فقط اينقدر آنرا مصور ساخته مي تواند؛ چون مفاهيم بلند است قالب هاي بيان ناچيز و تنها توصيفي كه از آن گوهر مي تواند بكند همين چيز ديگر است؛ ارتباط مولانا با شمس به قول عبد الكريم سروش: "وراي توصيف است؛ چيزي بود كه طالب را به باور وي در مطلوب محو مي كرد؛ عاشق و معشوق را اتحاد معنوي ميداد؛ اين عشق به گونه اي كه در وجود مولانا تجلي كرد كه التهاب و بارقه سوزان آن عقل و ادراك او را طعمه حريق كرد؛ عشق مولانا به باور داكتر سروش طغيان عظيم مقاومت ناپذير روح بود بر ضد عقل و بر ضد آداب و بر ضد تمام مصلحت جويي هاي عادي اجتماعي و به قول حافظ بزرگ:
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملك است آنكه تدبير و تأمل بايدش
اين عشق به آنچه در زبان عام، عشق ناميده مي شود تفاوت دارد؛ شمس به عالمي كه خود به آن پيوند داشت كشانيد و در طي اين خلوت و صحبت طولاني و فارغ از اغيار به باور زرين كوب به دنياي پاك و روشني كه در دوران كودكي اش در سمرقند و بلخ كه دنياي مكاشفه و دنياي ارتباط به عالم ارواح و ملايك بود برگردانده بود؛ دنيايي كه از آن ديگر تجربه نكرده بود:
همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامد
چو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد
سر خنب ها گشودم ز هزار خنب چشيدم
چو شراب سر كش تو به لب و سرم نيامد
چه عجب كه در دل من گل ياسمن بخندد
كه سمنبري لطيفي چو تو در برم نيامد
ز پيت مراد خود را دو سه روز ترك كردم
چو مراد ماند زان پس كه ميسرم نيامد