از عقل تا به عشق
مريد و مرشد (اقبال و مولوي)
عزیز احمد حنیف
باز برخوانم ز فيض پير روم
دفتر سر بسته ارباب علوم
علامه اقبال تمام آنچه را كه از فلسفه و حكمت در اروپا فراگرفته بود به سوز و گدازي قمار كرد كه مرشد بزرگش مولاناي روم در جام وي ريخت؛ درست همانطوري كه مولوي با شمس قمار كرد.
خنك آن قمار بازي كه بباخت آنچه بودش
بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا «ارمغان حجاز» دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز میدارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد میکند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» میگوید:
پیر رومی مرشد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر زماه و آفتاب
خیمه را ازکهکشانسازد طناب
نور قرآن در ميان سينه اش
جام جم شرمنده از آيينه اش
از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
در غزلی با توجه به تأثیراتی که از مولوی پذیرفته میگوید:
شعلهی درگیر زد، بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت: منزل ما کبریاست
اين بيت اشارتی است به غزل معروف مولوی با مطلع:
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست
ما به فلک میرویم، عزم تماشا که راست
محمد بقايي ماكان در اين باب مي گويد: "اقبال به عناصر بالنده و پوياي عرفان مولوي بسيار ارج مي نهد. او نه تنها فلسفه مولوي را به ميزان قابل توجهي دنبال مي كرد بلكه براي رساندن پيامش، مصطلحات مولوي را نيز به كار مي برد، حتا در آثار منثورش از جمله در "بازسازي انديشه ديني اسلام" براي تحكيم بيانش از شعر مولوي كمك مي گيرد. سروده هاي وي مشحون از اصطلاحاتي است كه مولوي به كار برده است".
نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت، نیز دیده میشود. در یکی از دو بیتیهای «ارمغان حجاز» درباره تأثیری که از وی پذیرفته میگوید:
گره از کار این ناکاره وا کرد
غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نی نواز پاکبازی
مرا باعشق و مستی آشنا کرد
او به مثنوی مولانا، این دریای ناپیدا کرانه، شأنی همپایه قرآن میدهد. در مثنوی «اسرار خودی» میگوید:
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت
اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود فقط دو کتاب میخواند؛ قرآن و مثنوی. در یکی از مکتوباتش با اشاره به ضعف چشمش میگوید: «مدتی است مطالعه کتاب را ترک کردهام، اگر گاهی چیزی میخوانم تنها قرآن است یا مثنوی مولانا.» او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان میدارد و دلبستگی مریدانه خود را نسبت به وی به صورتهای مختلف اظهار مینماید. در غزلی میگوید:
بیا که می ز خٌم پیر روم آوردم
می سخن که جوانتر زباده عنبی است
"اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند مییابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان زبون و بیجرأت شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازهای به دنیای اسلام حمله آوردهاند که عبارتند از عقلگرایی مفرط و فناوری غرب. اقبال با احساس این خطر، رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله با این خطر برخیزد".
مولوی چنانکه از «فیه مافیه» برمیآید از مغولان در مجالس خود، حتی زمانی که عاملشان معینالدین پروانه نیز حضور داشت، بد میگفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق میکرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای «پس چه باید کرد»، «گلشن راز جدید» و «بندگی نامه» در تأیید همین تفکر مولوی سروده شده است. بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه عصر کهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
سيد محمد اكرام نويسنده كتاب "اقبال در راه مولوي" و يكي از اقبال شناسان پاكستاني در رابطه به رشته اي كه اقبال را به مولاناي روم پيوند داده است مي نويسد: "عصري كه مولوي در آن زندگي مي كرد دوره حمله مغولهاي وحشي بود كه در آن هرطرف قتل و خونريزي، آشوب و آشفتگي و پريشاني و دربدري بود... ديگر در جامعه كساني كه داراي قدرت و روحيه مبارزه جويي باشند، حتي با جستجوي بسيار هم يافت نمي شدند. مولانا خواهان عظمت و شوكت و قدرت مسلمانان بود، مرداني دلير و مبارز را در آن اجتماع آشفته آرزو مي كرد... او مسلمانان را به جهاد و كوشش و مبارزه و فعاليت فرا مي خواند و علناً عليه مغولها بر مي انگيخت، عليه آن فتنه و فساد جهاد مي كرد و ساير مسلمانان را هم تشويق مي كرد تا با لشكر تاتار بجنگند و عظمت اسلامي را دوباره بازيابند. در قرن چهاردهم هجري، يعني در روزهايي كه اقبال زندگي مي كرد، وضع مسلمانان همچون وضع مسلمانان زمان مولوي بود: كشورهاي اسلامي مستعمره بيگانگان شده و به عجز، فقر، نوميدي و دربه دري افتاده بودند و ديگر در آنها اثري از نيرو و عظمت و جلال و شكوه و غلبه و جهاد ديده نمي شد. از اين جهت مي بينيم كه اگرچه مولوي و اقبال در دو زمان مختلف و با فاصله زياد مي زيستند، اما اين دو زمان از حيث اوضاع سياسي و اجتماعي و مذهبي و فكري مسلمانان بسيار مشابه يكديگر بودند. به همين جهت اقبال گام در راه مولوي نهاد و در همين صحنه همان نقشي را ايفا كرد كه هفت قرن قبل مولوي ايفا كرده بود".
اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمیشوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را «راه حیاتی» مینامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم میانجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است.
محمد بقايي ماكان به نقل از خاطرات اقبال در کتاب سونش دینار می نويسد: «زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاقم ضمن مطالعه مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:
یار دارد دوست این دیوانگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایهام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاد؟ چرا فریاد میکشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تن آسانی خو کردهاند، این چنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تأسفآور داشته باشیم؟".
اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال میکند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» میداند.
رمز حیات جوئی؟ جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن ننگ است آب جورا
در غزلی میگوید:
زندگی سوز و ساز، به زسکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام
و در غزلی دیگر:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
این اندیشه، حضور خود را در همه سرودههای اقبال مدام نشان میدهد.
از همین رو است که مثنوی «اسرار خودی» با این ابیات معروف مولانا آغاز میشود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمیکند، زندگی آزاد دارد و از همین رو آشیانه نمیسازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه میکند:
بازسپید حضرتم، تیهوچه باشد پیشمن
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال، هر دو «آدم» را آن گونه باور دارند که قرآن توصیف میکند و او را کمال مطلوبی میدانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن، نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است به عقیده آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکرانی پویا و تکامل طلب هستند. به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی میرود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازهای دست مییابد، بلکه میتواند آنها را بسط دهد. هر دو تلاش را زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی میدانند.
********************
هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن میشود. هر دو با زمینههای تفکری که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملاً آشنایی داشته و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند. هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح میدهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند، هر دو شاعرانی جهانیاند، شعر هر دو فلسفی و عرفانی است، هر دو به جای خودانکاری و نفی خودی در صدد تقویت آنند، به واسطه همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی میشمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست، او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش عمیقاً غوطه خورده است.
در بيتي مي گويد:
نكته ها از پير روم آموختم
خويش را در حرف او وا سوختم
و همانطور:
رومي آن عشق و محبت را دليل
تشنه كامان را كلامش سلسبيل
"در مثنوي "جاويد نامه" كه نوعي معراجنامه فكري اقبال و از شاهكاري هاي اوست، مولوي در همه جا به عنوان راهنما و راهبر او ديده مي شود. اين ارادت فقط محدود به زبان و بيان نيست، بلكه تأثير عميق او در تمام شئون فكري و هنري اقبال مشهود است". (شرار زندگي: 140).
شاعر در مثنوي جاويد نامه معراج تخيلي عارفانه اي را به تصوير كشيده كه تقريباً مشابه به معراج حقيقي پيامبر بزرگوار اسلام صلي الله عليه و سلم است. همانطوري كه پيامبر را جبرئيل امين در آسمانها همراهي مي كرد و به اهل آسمان وي را معرفي مي نمود، در معراج تخيلي اقبال، حضرت مولوي او را همراهي مي كند؛ تفاوت همين است كه پيامبر خبرهايي را كه از آن سفر با خود آورده بود، با اجمال و اختصار سخن گفت، اما اقبال از هر آنچه در ماوراء الطبيعه به چشم ايماني اش ديده بود به تفصيل حكايت كرده است. اقبال در آغاز اين سفر زانوي ارادت به نزد مولوي خم نموده و در باره موجود و ناموجود و رفتن به سوي حق از وي مي پرسد:
گفتمش موجود و ناموجود چيست؟
معني محمود و نا محمود چيست؟
گفت: موجود آنكه مي خواهد نمود
آشكارايي تقاضاي وجود
باز گفتم پيش حق رفتن چسان؟
كوه و خاك و آب را گفتن چسان؟
گفت اگر سلطان ترا آيد به دست
مي توان افلاك را از هم شكست
از طريق زادن اي مرد نكو
آمدي اندر جهان چهارسو
هم برون جستن به زادن مي توان
بندها از خود گشودن مي توان
ليكن اين زادن نه از آب و گل است
داند آن مردي كه او صاحبدل است
آن يكي با گريه اين با خنده ايست
آن يكي جوينده اين يابنده ايست
گفتم اين زادن نميدانم كه چيست؟
گفت شأني از شئون زندگيست
از كلامش جان من بيتاب شد
در تنم هر ذره چون سيماب شد
در نگاه او نمي دانم چه بود؟
از نگاهم اين كهن عالم ربود
يا نگاهم بر دگر عالم گشود؟
يا دگرگون شد همان عالم كه بود
مردم اندر كاينات رنگ و بو
زادم اندر عالم بي هاي و هو
تن سبك تر گشت و جان سيارتر
چشم دل بيننده و بيدارتر
پردگي ها بي حجاب آمد پديد
نغمه انجم به گوش من رسيد
از همين جا سفر آغاز مي شود و شاعر به نام زنده رود به پاي ركاب مولوي به عالم بالا حركت مي كند و با ارواح برخي تاريخ سازان مسلمان و غير مسلمان بازديد نموده و با حوران بهشت در فردوس برين گفتگويي را انجام مي دهد و بعد از برگشت، داستان اين سفر را به مسلمانان بازگو مي كند.
به گفته محمد بقايي ماكان: "اقبال به حدي پيرو راه و روش مولوي و شيفته انديشه وي بود كه وقتي سيد سليمان ندوي يكي از دانشمندان معاصرش چند بيت از "اسرار خودي" را به لحاظ قافيه مورد انتقاد قرار داد، اقبال در پاسخش نوشت: "در باره قوافي هرچه نوشته ايد كاملاً درست است، ولي چون از اين مثنوي شاعري مقصود نبود، لذا در بعضي موارد، عمداً تساهل به كار بردم و در مثنوي مولانا در هر صفحه امثال چنين قوافي به چشم مي خورد".
اظهار ارادت اقبال در مقدمه اسرار خودي به مولوي نشاندهنده گرايش بي حد و حصر شاعر به وي بوده و براي خواننده تفهيم مي كند كه آنچه در اين مثنوي آمده در گرو آموزه هايي است كه از مولوي فرا گرفته است.
رشته اي كه اقبال را به مولوي پيوند داده، همان عشق سرشاري است كه از روز الست در فطرت هر انسان عجين شده و به شعله اي مي ماند كه اگر زبانه كشد همه هست و بود مادي را در خود فرو مي برد. اقبال به اين آتش در وجود مولوي وقتي متوجه مي شود كه رخت سفر به آسمانها بسته و در تلاش مرشدي است كه وي را در اين سفر ارشاد و دستگيري كند.
من كه در ياران نديدم محرمي
در لب دريا بياسودم دمي
با دل خود گفتگوها داشتم
آرزوها جستجوها داشتم
آني و از جاوداني بي نصيب
زنده و از زندگاني بي نصيب
تشنه و دور از كنار چشمه سار
مي سرودم اين غزل بي اختيار
"بگشاي لب كه قند فراوانم آرزوست
بنماي رخ كه باغ گلستانم آرزوست"
اين غزل شامل 9 بيت از غزليات معروف مولانا است كه در آن دنيا را به زنداني پر از غم و اندوه تشبيه نموده و طاير عقل را در آن محبوس مي يابد، در اين زندان، انسانهاي آزمند را مي بيند كه گروهي به سان ديو و دد در حق ديگران ظلم مي كنند و ستم روا مي دارند و گروهي ستم مي كشند و خاموش اند؛ بالاي عقل مي تازد كه چرا به فضاي بي كران آدميت بال شوق نمي گشايد.
اي عقل تو ز شوق پراكنده گوي شو
اي عشق نكته هاي پريشانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور جيب موسي عمرانم آرزوست
دي شيخ با چراغ همي گشت گرد شهر
كز ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم كه يافت مي نشود جسته ايم ما
گفت آنكه يافت مي نشود آنم آرزوست
ارادت اقبال به مولانا از خلال همين غزل تا حدي احساس مي شود كه به چه پيمانه است؛ در مصرعي مي گويد: "فكر من بر آستانش در سجود".
جان او از شعله ها سرمايه دار
من فروغ يك نفس مثل شرار
در اين بيت عظمت ايمان و تأثير سوز و گدازي را به تصوير كشيده است كه در وجود مولوي مي بيند؛ در ضمن، خويشتن را در مقابل وي مقايسه مي كند. چنانچه مولوي جانش از شعله هايي سرشار است كه خس و خاشاك را از چهارسوي خود مي بلعد و آتشي كه در جان شاعر است مانند جرقه اي است كه در يك لحظه خاموش مي شود.
شمع سوزان تاخت بر پروانه ام
باده شبخون ريخت بر پيمانه ام
در مصرع اول شاعر خود را به پروانه تشبيه نموده و مولوي را به شمع سوزان؛ بدين معنا كه خود را مانند پروانه، عاشقانه در آتش وي سوخته است، اما اين سوختن بدان مفهوم نيست كه مانند پروانه خاكستر گردد و وجود خود را دربازد بلكه مراد سوختن آن بال و پر انديشه است كه مانند پروانه حركت مي كند.
پروانه يكي از زنده جان هاي كوچك است كه براي شاعران و خيال پردازان در زبانهاي مختلف به اين دليل در خور توجه بوده كه هستي اش را در عشق قمار مي كند. اين پرنده در نظر صاحبان خرد و انديشه خيلي كوچك مي نماياند، اما در نظر اهل ذوق با عشقي كه دارد، بزرگتر از بزرگتر هاست.
در مصراع دوم، عشق آتشين مولوي را به باده اي تشبيه نموده كه به پيمانه وجودش ريخته است تا از آن سرمست گردد.
پير رومي خاك را اكسير كرد
از غبارم جلوه ها تعمير كرد
اكسير: "جوهري كه ماهيت جسمي را تغيير دهد، مثلاً: جيوه را نقره و مس را طلا كند؛ چنين جوهري تا هنوز كشف نشده است، مجازاً در هرچيز بسيار مفيد و كمياب استعمال مي شود". (فرهنگ فارسي عميد:220). "در تصوف مرشد كامل كه ماهيت اشخاص را تغيير دهد". (شرار زندگي:141).
تعمير: "يعني ساختن و بنا كردن. مفهوم بيت: پير رومي خاك وجود مرا اكسير كرد كه مس جان خامان را طلا مي كند و از غبار تيره هستي من، جلوه ها ايجاد نمود". (نواي شاعر فردا:ص12).
در بيتي مي گويد:
عشق از فرياد ما هنگامه ها تعمير كرد
ورنه اين بزم خموشان هيچ غوغايي نداشت
وهمانطور:
شمع هم خود را به خود زنجير كرد
خويش را از ذره ها تعمير كرد
شاعر در اين بيت خواسته نشان دهد كه انديشه والاي عارفانه اش را مولوي اساس گذاشته و اعمار كرده است؛ آنچه از اروپا آموخته غباري است ميان تهي كه وجود حقيقي به خود ندارد.
ذره از خاك بيابان رخت بست
تا شعاع آفتاب آرد به دست
در اين بيت شاعر خود را در محضر مولوي مانند ذره اي مي بيند كه در تلاش شعاع آفتاب برآمده است؛ ذره همان جسم كوچكي است كه از زمين برخاسته و در پرتو خورشيد در حال حركت ديده مي شود. مراد از شعاع آفتاب پرتو انوار معرفت الهي است كه از مولوي آموخته است.
موجم و در بحر او منزل كنم
تا در تابنده يي حاصل كنم
در اين بيت خود را به موج تشبيه كرده و مولوي را به بحر؛ اين تشبيه بليغي است كه گويي مانند موج با بحر مي آميزد و با او حركت مي كند؛ اگر بحر نباشد، موج نيست. يكي از خصوصيت هاي بحر اين است كه دُرهاي تابنده (مرواريد هاي درخشان) در خود دارد، و به آن كسي دست مي يابد كه بي باكانه در بحر غوطه زند.
يغوص البحر من طلب اللآلي- به عمق بحر كسي فرو مي رود كه در تلاش مرواريد است-
بحر يكي از مواردي است كه نرمي و رواني، بزرگي و خاموشي، جواهر ناياب و ده ها خصوصيت ديگر آن براي شاعر درخور توجه بوده و در اشعارش خيلي زياد به مشاهده مي رسد.
من كه مستي ها ز صهبايش كنم
زندگاني از نفس هايش كنم
صهبا: "مؤنث اصهب به معناي سرخ و سفيد، سرخ و سفيد بهم آميخته، خمر، شراب انگوري كه مايل به سرخي باشد" (فرهنگ فارسي عميد:881).
آنچه را كه اقبال از مولوي آموخته مانند شرابي است كه او را از دنيا و مافيها بيگانه كرده و بي نياز ساخته است؛ آنچنان كه خود را در وجود مرشد احساس مي كند و زندگي خود را در گرو زندگي او مي پندارد.
در بيتي مي گويد:
كيفيت ها خيزد از صهباي عشق
هست هم تقليد از اسماي عشق
همانطور:
من جوان ساقي و تو پير كهن ميكده يي
بزم ما تشنه و صهبا نه تو داري و نه من
در جاي ديگر مي گويد:
از دير مغان آيم بي گردش صهبا مست
در منزل "لا" بودم از باده "الا" مست
اين قريحه شاعرانه اقبال است كه او را واداشته تا در تعبير از حقايق ايماني، مصطحاتي را مانند: صهبا و ساقي، باده و مينا، شراب ارغواني، جام مي و زلف گره گير نگار و غيره به كار برد.
پي نوشت ها:
- شرار زندگي
- نواي شاعر فردا
- فرهنگ فارسي عميد
- اقبال در راه مولوي
- سونش دينار